برخلاف انتظار تماشاگرانی که بانو را می شناختند، او داشت به خوبی می دوید. راستش، اگر قرار بود در مسابقه شنا شرکت کند دیگران راحت تر می پذیرفتند، اما در دویدن همیشه کم می آورد. این بار عزمش را جزم کرده بود. بعد از ثبت نام یک برنامه مفصل تهیه کرده بود. هم برای تمرین هایش و هم برای تغذیه اش. یک مربی هم انتخاب کرده بود. کسی که معمولا در حال دویدن دیده بودش.
زمان مسابقه فرا رسید. قبل از شروع، مربی اش به او روحیه می داد. از سختی های کار برایش می گفت و این که به هدف فکر کند و تسلیم نشود. مسابقه اش را به سختی شروع کرد اما به سرعت توانست بر اوضاع مسلط شود.
مسابقه به خوبی ادامه داشت. این که زمان چه جوری گذشت و آیا او سختی کشید یا نه را خودش نفهمید. چرا که تمام ذهنش پر از هدف بود و رسیدن و پیروزی. به مراحل آخر مسابقه نزدیک شده بود. از این که توانسته بود تا این مرحله برسد بسیار خوشحال بود ولی مثل بقیه شرکت کننده ها هر چه به خط پایان نزدیک تر می شد، انرژی اش هم کمتر می شد. در همان حین صدای مربی اش را شنید که می گفت:" عجب کار بی خودی است این مسابقه ها! فقط آدم های بی کار در آن ها شرکت می کنند!"
او که اول باورش نمی شد که مربی اش این حرف ها را زده، کمی سرعتش را کم کرد و گوشش را تیز. به خودش دلداری داد که اشتباهی رخ داده است. دوباره انرژی اش را جمع کرد و سعی کرد ادامه بدهد. باز صدای مربی به گوشش رسید که:" من که هیچ، سرمربی (مربی ِ مربی) هم به حماقت این مسابقه دهنده ها می خندد!" این بار اما دیگر او نتوانست خودش را نگه دارد. می دانست که حرف مربی اش را نمی تواند قبول کند، اما در آن لحظات حساس هم نمی شد از اثر مخرب آن حرف ها چشم پوشید.
بانو به آخر مسابقه رسید، اما آنقدر از شنیدن همان یکی دو جمله ناراحت شده بود که اصلا نفهمید چندم شده است. بعدتر ها اما فهمید که چرا سرمربی در تمام عمرش با این که کاری به جز تربیت دونده نداشته است، ولی نتوانسته حتی یک دونده که در مسابقات پیروز شود، تربیت کند به علاوه این که مربی اش هم با این که یک عمر دویده است اما نتوانسته با موفقیت از خط پایان رد شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر