۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

ای هم وطن سلام



1- در محل کار- بعد از ظهر- در حال بالا رفتن از پله- بین طبقه دو و سه-

طبق معمول که هر کسی به هر زبانی حرف بزند، من برای خودم فارسی می شنوم و خشکم می زند، یکی دو کلمه به زبان فارسی شنیدم.قابل ذکر است که این مشکلم به حدی حاد شده است که دیگر به گوش هایم اعتماد ندارم. همین آخر هفته گذشته که رفته بودم شیرینی بخرم، دختر فروشنده ازم پرسید که شیرینی را می برم؟ و من هم فکر کردم دارد به فارسی می پرسد که "شیرینی شکلاتی؟" و خشک شده بودم! عکس العملم انقدر ناجور بود که مجبور شدم برایش توضیح بدهم.

بگذریم، دیروز باز هم فارسی شنیدم. اما اعتنا نکردم. تقریبا به اواسط پله ها رسیده بودم که حس کردم که اصواتی که به گوشم می رسند، جمله های فارسی اند و صرف کلمه نمی باشند. به آخرین پله رسیده بودم که خشک شدم! حدود چهار مرد بودند که فارسی حرف می زدند و رسیدند به طبقه دوم و من هم مثل مجسمه ایستاده بودم در طبقه سوم. یکی شان پایم را دید و خم شد. من هم با خم شدنش، خم شدم و چشمم در چشمش افتاد. یکی از دوستان پدر شوهرم بود که با شرکت ما هم کار می کند. از دیدنش خوشحال شدم. سلام و علیک کردیم و رمز در ورودی را به او گفتم و با لبخند برگشتم به میزم.

2- در راه بازگشت به خانه- زمان اوج ترافیک در مترو- ایستاده در جمعیت- در مترو

معمولا در مترو یا چیزی مطالعه می کنم یا چیزی را در گوشهایم دنبال می کنم. دیروز داشتم با جدیت به یک بحث عقلی گوش می دادم و انگار کیلومترها فاصله داشتم با وضعیتم در مترو. یکی از اشکالاتم این است که گردش چشم هایم را نمی توانم کنترل کنم. با کوچکترین حرکتی تحریک می شوند و با باز و بسته شدن در های مترو هم اکثر آدم هایی را که پیاده و سوار می شوند، اسکن می کنند. نمی دانم چه جور می شود حساسیتشان را کم کرد؟

به هر حال من در عالم خود بودم و چشم هایم هم با باز و بسته شدن در یک چرخ کلی می زد. چشمم افتاد به دختری که به طور پیوسته زمین را نگاه می کرد. یعنی اول رژ گونه مستطیلی شکلش توجه ام را جلب کرد. یاد دختر یکی از دوست های مادر شوهرم افتادم که دو سه باری دیده بودمش و فقط او را دیده ام که رژ گونه را مستطیلی می زد. نکته اش در این جا است که او هم یک سالی می شود آمده است لندن، اما من شماره درستی از او ندارم و او هم منتظر تماس من است.

دودل شده بودم. او هم سرش را بلند نمی کرد. باید ایستگاه بعد پیاده می شدم. او جلوی در ایستاده بود. در باز شد. من از همان در پیاده شدم. در همان حین سرش را آورد بالا و نگاهمان به هم گره خورد. خودش بود! من باز خشک شدم. جمعیت هولم دادند و مرا با خود بیرون بردند. نمی توانستم تصمیم بگیرم. مغزم داشت بحث عقلی را دنبال می کرد. به محض این که می ایستادم، جمعیت مرا هل می داد. او هم در قطار مانده بود و رفت.


به خانه که رسیدم دوباره شماره ها را امتحان کردم، اما غلط بودند.

هیچ نظری موجود نیست: