۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

رنگی در آد*


کلاس اول راهنمایی، در یکی از مدارس اطراف قیطریه، سال 71.

اغلب دانش آموزان از دبستان با هم آشنا بودند. دخترک با پای گچ گرفته و انگشت های استخوانی بلند در ردیف وسط نشسته بود و از زور تنهایی با کسی صحبت نمی کرد. تابستان از اکباتان آمده بودند حوالی مدرسه ما و سر از کلاس ما در آورده بود. من هم که بر طبق خاصیت عجیبم، بی خود از بعضی از آدم ها در همان لحظه اول بدم می آید، زیاد به دلم ننشسته بود. البته تجربه ثابت کرده است که همان آدم ها تا مدت های طولانی از دوستان صمیمی ام خواهند شد. این بار هم همین طور ، ما سال های سال با هم دوست صمیمی بودیم.

دوست صمیمی یعنی که دو سال راهنمایی و سه سال دبیرستان را به غیر از زمان های خواب و مسافرت های خانوادگی، با هم سپری کرده ایم. تابستان ها با شنا و برنزه شدن و زمستان ها در خانه آهنگ های گوگوش را فریاد زدن و مهمانی گرفتن و انواع آتش سوزاندن، گذشته است.


سال آخر دبیرستان یا همان پیش دانشگاهی، با خانواده شان از ایران رفتند. با نامه و ایمیل از حال هم خبر دار می شدیم و تغییراتی را که در مسیر زندگی مان پیش می آمد و چندان هم جلب توجه نمی کرد، برای هم گزارش می دادیم تا یک روز که برای تولدم تماس گرفته بود، با شنیدن آخرین تغییری که من کرده بودم، بر آشفت. فکر می کرد که من عقلم را از دست داده ام. مدتها خبری از هم نداشتیم. سه سالی می شود که در "اورکات" حال هم را می پرسیم و فقط همین.

دو سه روزی است که مقدار زیادی از عکس های اخیرش را با دقت نگاه کرده ام. نمی دانم چرا موجی از ناراحتی را در چشمانش می بینم. مرتب با خودم می گویم که نمی شود ناراحتی را از روی عکس فهمید! اما من سالهای زیادی را با این چشم ها گذرانده ام.

فکرم درگیر این است که گاهی شکاف های کوچک، چه دره های عمیقی ایجاد می کنند و این که چه کاری از دست من بر می آید از این طرف دره. دوست دارم می توانستم برق نگاهش را به او برگردانم. مثل اولین روز کلاس بسکتبال. قرار نبود که او هم شرکت کند. من گوشه ای تنها نشسته بودم، منتظر شروع کلاس و در فکر این که تیمی که فورواردش او نباشد چه معنی دارد که او از پشت سر چشمهایم را گرفت. من انگشت های استخوانی اش را به خوبی می شناختم. هنوز حس خوشحالی آن لحظه زیر زبانم است. کاش دره ای بینمان نبود.
پی نوشت:
* تیتر هم یادآور یکی از دسته گل هایمان است!

هیچ نظری موجود نیست: