۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

هر چه دلم خواست نه آن می شود!


برای خرید نهار از مغازه هندی­ها، به فاصله حدودا 15 دقیقه پیاده روی تا محل کارم، از در خارج شدم.

من (با جدیت): اگر فکر کردی که تا اونجا پیاده می­ریم، کور خوندی!
خودم (با تعجب): مگه من چیزی گفتم؟
من (با تحکم): نه! همین­جوری خواستم بدونی.

در اولین کوچه سمت راست پیچیدم و رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس. در اغلب خیابان­های اینجا، ایستگاه­های اتوبوس به فاصله حدودا 50 متری هم هستند، البته استثنا هم دارد. مثل کوچه منزل ما که بالای تپه است و از هر دو طرف تقریبا 40-50 متری با ایستگاه فاصله دارد! یعنی تا برسی پایین تپه. بگذریم، تا مغازه هندی­ها دو ایستگاه فاصله داشتم، البته با کمی پیاده­روی.

هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که یک اتوبوس آمد.

من (با جدیت): خیال کردی که می دوم تا به این اتوبوس برسیم. چه عجله­ای یه؟
خودم (با تعجب): مگه من چیزی گفتم؟
من (با تحکم): نه! همین­جوری خواستم بدونی.

اتوبوس بعدی را سوار شدیم، من و خودم. هنوز ده متر هم نرفته بودیم که پلیس علامت توقف داد و به راننده گفت که خیابان اصلی بسته است و باید مسیرش را عوض کند. من و خودم هم پیاده شدیم و من دست­از­پا­دراز­تر همه مسیر را پیاده رفتم و برگشتم و خودم هم با یک لبخند ملیح همراهی ام می کرد.

در طول مسیر هم همه کوچه­ها را با باند­های پلاستیکی بسته بودند و مقدار زیادی هم پلیس در خیابان به جمعیت نگاه می کردند و علامتی از هیچ واقعه مهمی قابل روئیت نبود به غیر از یک تعویض لوله ساده که این همه هیاهو ندارد معمولا و همه حیران بودند و همین دیگر.

هیچ نظری موجود نیست: