برای خرید نهار از مغازه هندیها، به فاصله حدودا 15 دقیقه پیاده روی تا محل کارم، از در خارج شدم.
من (با جدیت): اگر فکر کردی که تا اونجا پیاده میریم، کور خوندی!
خودم (با تعجب): مگه من چیزی گفتم؟
من (با تحکم): نه! همینجوری خواستم بدونی.
در اولین کوچه سمت راست پیچیدم و رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس. در اغلب خیابانهای اینجا، ایستگاههای اتوبوس به فاصله حدودا 50 متری هم هستند، البته استثنا هم دارد. مثل کوچه منزل ما که بالای تپه است و از هر دو طرف تقریبا 40-50 متری با ایستگاه فاصله دارد! یعنی تا برسی پایین تپه. بگذریم، تا مغازه هندیها دو ایستگاه فاصله داشتم، البته با کمی پیادهروی.
هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که یک اتوبوس آمد.
من (با جدیت): خیال کردی که می دوم تا به این اتوبوس برسیم. چه عجلهای یه؟
خودم (با تعجب): مگه من چیزی گفتم؟
من (با تحکم): نه! همینجوری خواستم بدونی.
اتوبوس بعدی را سوار شدیم، من و خودم. هنوز ده متر هم نرفته بودیم که پلیس علامت توقف داد و به راننده گفت که خیابان اصلی بسته است و باید مسیرش را عوض کند. من و خودم هم پیاده شدیم و من دستازپادرازتر همه مسیر را پیاده رفتم و برگشتم و خودم هم با یک لبخند ملیح همراهی ام می کرد.
در طول مسیر هم همه کوچهها را با باندهای پلاستیکی بسته بودند و مقدار زیادی هم پلیس در خیابان به جمعیت نگاه می کردند و علامتی از هیچ واقعه مهمی قابل روئیت نبود به غیر از یک تعویض لوله ساده که این همه هیاهو ندارد معمولا و همه حیران بودند و همین دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر