بانو روی صندلی جلوی ماشین قرمز کوچکشان نشسته بود و آرام هم پشت فرمان و سمت راست او. رادیو خاموش بود و هر دو غرق در افکارشان بودند. در اتوبان که هنوز زمانی از ترافیک صبحگاهیاش نگذشته بود، از فرودگاه به سمت خانه میراندند. مه غلیظی همه جا را گرفته بود و باران هم گاهی تند و گاهی کند میبارید. آن دو هرازگاهی بدون اینکه رشته افکارشان را پاره کنند، نگاهی به هم میکردند و با تحسین میگفتند:"چه مهای!"
بانو میاندیشید که تا به امروز در خداحافظیهایش احساس عجیبی داشت که امروز آن حس به سراغش نیامد. همان حسی که از این پس دوباره من تنها می شوم. همان که حالا من چه کنم؟ اما این دفعه از آنجا که می دانست چه خواهد کرد، از غصه های همیشگی خلاص بود و برای همین هم بود که زمان خداحافظی بر خلاف سابق، اشکش مثل رود از چشمانش جاری نبود.
اما همانطور که به اتوبان و مه خیره بود، قطرههای اشکش را میدید که از روی گونه اش با متانت و به آهستگی به پایین میافتادند. به یاد شب آخر ماه رمضان افتاده بود که گوشه اتاق پر از جمعیتِ خوشحالِ تبریکعیدگو نشسته بود و اشک می ریخت. این اشکش به این علت نبود که "حالا من چه کنم؟"، شاید به خاطر این بود که زمان میگذرد و بعضی از موقعیتها تا ابد برای آدم فراهم نیست که از آن استفاده کند و گاهی او میفهمد این شروع و خاتمه را. این را که شکر کند به خاطر درک آن و این را که تقاضا کند تکرار آن را. او میدانست که وقتی "سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" و میدانست که "دل وقتی میسوزد اشک جاری میشود". نه این که بخواهد سر کسی کلاه بگذارد، همین که با دل سوخته و اشک جاری در میزد و میگفت ممنون از مهمانی، آیا با تمام کوتاهیهایم باز هم مرا دعوت میکنی؟
بگذریم، همان طور که در سکوت، قطره قطره اشک میریخت، دو هفته گذشته را مرور میکرد. خود را شبیه کسی می دید که سفره را از پیش رویش جمع میکردند و او نظاره میکرد و با دل سوخته میگفت:
ممنون بابت این سفره... آیا باز هم برایمان می چینیاش؟ آیا کمکمان می کنی که برای بار آینده که سفرهای پهن میکنی از الان آماده بشویم تا بهتر از آن استفاده کنیم؟
* مولانا
بانو میاندیشید که تا به امروز در خداحافظیهایش احساس عجیبی داشت که امروز آن حس به سراغش نیامد. همان حسی که از این پس دوباره من تنها می شوم. همان که حالا من چه کنم؟ اما این دفعه از آنجا که می دانست چه خواهد کرد، از غصه های همیشگی خلاص بود و برای همین هم بود که زمان خداحافظی بر خلاف سابق، اشکش مثل رود از چشمانش جاری نبود.
اما همانطور که به اتوبان و مه خیره بود، قطرههای اشکش را میدید که از روی گونه اش با متانت و به آهستگی به پایین میافتادند. به یاد شب آخر ماه رمضان افتاده بود که گوشه اتاق پر از جمعیتِ خوشحالِ تبریکعیدگو نشسته بود و اشک می ریخت. این اشکش به این علت نبود که "حالا من چه کنم؟"، شاید به خاطر این بود که زمان میگذرد و بعضی از موقعیتها تا ابد برای آدم فراهم نیست که از آن استفاده کند و گاهی او میفهمد این شروع و خاتمه را. این را که شکر کند به خاطر درک آن و این را که تقاضا کند تکرار آن را. او میدانست که وقتی "سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" و میدانست که "دل وقتی میسوزد اشک جاری میشود". نه این که بخواهد سر کسی کلاه بگذارد، همین که با دل سوخته و اشک جاری در میزد و میگفت ممنون از مهمانی، آیا با تمام کوتاهیهایم باز هم مرا دعوت میکنی؟
بگذریم، همان طور که در سکوت، قطره قطره اشک میریخت، دو هفته گذشته را مرور میکرد. خود را شبیه کسی می دید که سفره را از پیش رویش جمع میکردند و او نظاره میکرد و با دل سوخته میگفت:
ممنون بابت این سفره... آیا باز هم برایمان می چینیاش؟ آیا کمکمان می کنی که برای بار آینده که سفرهای پهن میکنی از الان آماده بشویم تا بهتر از آن استفاده کنیم؟
* مولانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر