۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

تراشیدی ز رحمت نردبانی*

بانو روی صندلی جلوی ماشین قرمز کوچکشان نشسته بود و آرام هم پشت فرمان و سمت راست او. رادیو خاموش بود و هر دو غرق در افکارشان بودند. در اتوبان که هنوز زمانی از ترافیک صبح­گاهی­اش نگذشته بود، از فرودگاه به سمت خانه می­راندند. مه غلیظی همه جا را گرفته بود و باران هم گاهی تند و گاهی کند می­بارید. آن دو هر­از­گاهی بدون این­که رشته افکارشان را پاره کنند، نگاهی به هم می­کردند و با تحسین می­گفتند:"چه مه­ای!"

بانو می­اندیشید که تا به امروز در خداحافظی­هایش احساس عجیبی داشت که امروز آن حس به سراغش نیامد. همان حسی که از این پس دوباره من تنها می شوم. همان که حالا من چه کنم؟ اما این دفعه از آنجا که می دانست چه خواهد کرد، از غصه های همیشگی خلاص بود و برای همین هم بود که زمان خداحافظی بر خلاف سابق، اشکش مثل رود از چشمانش جاری نبود.

اما همان­طور که به اتوبان و مه خیره بود، قطره­های اشکش را می­دید که از روی گونه ­اش با متانت و به آهستگی به پایین می­افتادند. به یاد شب آخر ماه رمضان افتاده بود که گوشه اتاق پر از جمعیتِ خوشحالِ تبریک­عید­گو نشسته بود و اشک می ریخت. این اشکش به این علت نبود که "حالا من چه کنم؟"، شاید به خاطر این بود که زمان می­گذرد و بعضی از موقعیت­ها تا ابد برای آدم فراهم نیست که از آن استفاده کند و گاهی او می­فهمد این شروع و خاتمه را. این را که شکر کند به خاطر درک آن و این را که تقاضا کند تکرار آن را. او می­دانست که وقتی "سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" و می­دانست که "دل وقتی می­سوزد اشک جاری می­شود". نه این که بخواهد سر کسی کلاه بگذارد، همین که با دل سوخته و اشک جاری در می­زد و می­گفت ممنون از مهمانی، آیا با تمام کوتاهی­هایم باز هم مرا دعوت می­کنی؟

بگذریم، همان طور که در سکوت، قطره قطره اشک می­ریخت، دو هفته گذشته را مرور می­کرد. خود را شبیه کسی می دید که سفره را از پیش رویش جمع می­کردند و او نظاره می­کرد و با دل سوخته می­گفت:

ممنون بابت این سفره... آیا باز هم برای­مان می چینی­اش؟ آیا کمک­مان می کنی که برای بار آینده که سفره­ای پهن می­کنی از الان آماده بشویم تا بهتر از آن استفاده کنیم؟


* مولانا

هیچ نظری موجود نیست: