۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

عرض دو هفته گذشته

بانو حدود یک سالی می شود که سعی می کند در عرض زندگی، زندگی کند. دقیقا یکی از روزهای سرد زمستان پارسال که روی تخت دوران نوجوانی اش خوابیده بود و به برف نگاه می کرد و فکر می کرد که چه جوری روزهای سفرش را ببلعد و برای سال آینده ذره ذره مصرف کند، به این نتیجه رسید که برای این که نهایت استفاده را از لحظه هایش بکند، چاره اش این است که در هر لحظه فقط به همان فکر کند نه بعد و قبل اش. نه این که چه قدر رفته و چه قدر مانده از آن. نه این که این برنامه زودتر تمام شود تا به بعدی برسم. در هر کدام فقط به همان فکر کرد. شبهای سردی که با خانواده هایشان فیلم می دیدند. یا با برادرش تا نصفه های شب "اره می دادند و تیشه می گرفتند" یا شبهای کیش که موتور سواری می کردند یا هرکدام که الان می تواند انگشتش را روی آن بگذارد.




زمانی که برگشت، در کنار تمام دلتنگی های همیشگی اش، از این که آن یک ماه را در برف و سرما، با تمام وجود در کنار خانواده و دوستان اش و در کشورش درک کرده بود، احساس رضایتمندی داشت. هرگز فکر نکرد که " چه زود گذشت" و احساس خسران به او دست نداد.




بگذریم، با همین روش در این دو هفته که مادرم پیش ماست، در عرض زندگی بودم و از هر لحظه اش لذت بردم. از اون زمان هایی که توی ماشین می نشستیم و استارتش نمی زد و آرام برای ماشین تقریبا پشتک می زد تا برق را رد کند و روشن بشود تا دیشب که توی رستوران لبنانی تا بالاهای گلومان را پر از فتوش و متبل کرده بودیم و تا الان که هم دارم سریال زنان خانه دار مستاصل می بینیم و هم وبلاگ نویسی ام گرفته و مادرم می گوید " چی می نویسی یک ساعت ه؟"




این هم عکس سایه های من و آرام و مادرم است در یک روز پاییزی.






هیچ نظری موجود نیست: