۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

دوست من

دستم بند بود؛ هي اومد و رفت و عشوه ريخت. هي تا مبايل رو چاق كردم، رفت پشت شمشاد. بالاخره قبل از اينكه بارون شروع بشه و همون شكلي يك دستي، يك عكس تار ازش گرفتم. روزها من قربون‌صدقه‌اش مي‌رم و اون در جواب برام چهچهه مي‌زنه. اصلا ما خيييلييي با هم دوستيم...ه

 

هیچ نظری موجود نیست: