۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

یک هشت‌تایی برای دست‌گرمی

١- هشت روزه كه باباي بچه‌ها رفته سفر و من موندم با همه كارهاي منزل و بيرونش! يعني از زور بيخوابي و سردرد حتي حال ندارم كه غر بزنم...
٢- بعد از اينكه ياد وبلاگ افتادم، از اينكه ديدم روزبه‌روز و خانوم شين هنوز هستن و مي‌نويسن، خيلي خوشحال شدم. اصلا نوشته‌هاشون خيلي وقتها حرف دل منه ولي با يك انشاي دلنشين. يك جوري كه مي‌گي اينها كه هستن و مي‌نويسن، من بهتره ساكت يك گوشه نگاهشون كنم. 
٣- تو سه سال گذشته، اصلا فرصت نشده بود و يادم هم نبود كه بخونمشون. حالا هروقت كه جوجه‌ها تو دست و بالم نباشن، يك ليوان چايي مي‌ذارم كنار دستم و مي‌شينم به خوندنشون. 
٤- يك جايي خانوم شين نوشته بود از مادرانگيش. از اينكه قبل از مادر شدن بال داشته و بعدها بدون اينكه بفهمه بالش رو از دست داده. حالا پسرش بال داره عوضش. از نوشته‌هاي قديميش بود. اصلا يادم نمي‌آد تاريخش رو كه برم پيداش كنم. دوست داشتم خود اون رو مي‌ذاشتم اينجا از بس كه حرف دل من بود. حالا شايد رفتم و پيداش كردم يك روز كه سرم انقدر درد نمي‌كرد. 
٥- حالا هنوز خيلي حرفهام مونده ولي واقعا سرم درد مي‌كنه و نمي‌تونم تمركز كنم و بيارمشون رو كاغذ! كاشكي پريسا يا خانوم شين زودتر بنويسن حرفهایو امروزم رو!
٦- همين الان از اتاق فرمان تو تلگرام اشاره شد كه باباي بچه‌ها به حول و قوه الهي كارش تموم شده و داره سعي مي‌كنه از اون ور آبها خودش رو به ما برسونه. 
٧- وقتي مجبوري هم بي‌خوابي تحمل كني، هم خريد كني، هم تميزكاري كني، هم ببري مدرسه و بياري، هم مشق بنويسي، هم با يك بچه كوچولو بازي كني، هم كلاس بازي بري، هم دكتر ببري، هم بپزي و بدي بخورن و جمع و جور كني، هم جواب سوالهاي پي‌درپي يك دختر شيش ساله رو كه مسلسل‌وار به سمتت شليك مي‌شه بدي؛ اون وقت است كه دلت مي‌خواد بري اون خانومهايي كه تنهايي بچه بزرگ مي‌كنن رو سفت بگيري تو بغلت و دو تا بزني رو شونه‌شون و دست مريزاد بگي و بپرسي چه جوريه كه كم نمي‌آري؟  
٨- برم الان پسرك بيدار مي‌شه...

۲ نظر:

پریسا گفت...

نمیدونی که چقدر خوشحالم از نوشتنت و خوندنت. در تمام مدتی که نمی نوشتم، از آپدیت شدن وبلاگ شیدا همیشه خوشحال میشدم و دعا میکنردم که ناامید نشه از بی رونقی وبلاگ. خدا قوت برای همه ی کارها. من اگر به همه ی کارهام با هم نگاه کنم نه تنها کم میارم بلکه سکته میکنم و چنان فلج میشم که اصلا دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم. مرتب به خودم یادآوری میکنم که کارها رو دونه به دونه، بدون عجله و با لذت بکنم. اینجوری سرپا میمونم. ولی راستش اینه که چند وقت یکبار کم میارم. اونم یکی از بقیه ی چیزها. :)
خوب باشی.

banooH2eyes گفت...

لطف داري :) خودم هم خوشحالم كه ياد وبلاگ افتادم. خيلي حرف دارم كه تو اين مدت جمع شده تو دلم ... دقيقا درست مي‌گي. بايد دونه دونه انجامشون داد و با لذت. زندگي همين كارهاي دونه به دونه‌اي است كه انجام مي‌ديم.