۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

لاولی

فقط 55 روز مانده است.
*
دیشب به علت دل درد خفیف چند دفعه بیدار شدم و طبق معمول که دردها و فکر و خیالات در سیاهی و سکوت شب، پررنگ ترند، فکرم رفته بود دنبال بدترین احتمالات! هر بار هم نیم ساعت فقط تمرکز می کردم روی این که لیدی تکان می خورد یا نه، او هم مثل این که خوابِ خواب بود. قبل و بعدش هم البته فکر می کردم که به پهلو بودم یا ناخوداگاه به پشت خوابیده بودم و هی به حافظه ناقصم فشار می آوردم!!
*
خلاصه که صبح شد. لیدی هم خوش و خرم، شروع به چرخ زدن کردند و انگار نه انگار. نگفته ام که لیدی دیگر لگد نمی زند و هر از گاهی شانه ها یا باسن مبارک را می چرخانند!
*
پایمان را که از در خانه بیرون گذاشتیم با باد شدید و بارانی مواجه شدیم که خاطره زیبای شب قبل را زیباتر می کرد. بعد هم در ایستگاه اتوبوس برای اتوبوسی که باید هر ده دقیقه بیاید، نیم ساعت باد و باران خوردیم و یخ زدیم! بعد هم که سه تا اتوبوس با هم رسیدند و بر عصبانیتمان افزودند، از راننده گرفته تا مسئول کنترل اتوبوسها در ایستگاه، به هر کس شکایت کردیم که این چه وضعیتی است، گفتند که همینی که هست!! و ما خوشحالتر شدیم و یاد روزهای برف و بارانی در ولایت خودمان افتادیم که فکر می کردیم حتما در خارج همه چیز طبق برنامه پیش می رود و کمی خنده مان هم گرفت.
*
به قطار که رسیدیم، که حتما خودتان باید بدانید که آن هم تاخیر داشت و باید وسط راه هم عوضش می کردیم، متوجه شدیم که برخلاف هر روز که هوای داغ زیر پایمان حالمان را بهم می زد، امروز که داشتیم از سرما می مردیم این باد داغ هم کار نمی کرد! البته در قطار دومی که سوار شدیم، باد داغ ملایمی می وزید و ما خدا را شکر کردیم.
*
مسیر از ایستگاه قطار تا اداره را هم لرزیدیم. وقتی رسیدیم فقط یک دل سیر گریه حال می داد اما خب جلوی این همکارها همین که ساعت 10.5 رسیده بودیم کافی بود، گریه باشد طلبشان.
*
تا الان دوتا چایی داغ خوردیم. فن را هم زیر پایمان روشن کردیم و از آن باد داغها برای خودمان زیر میز راه انداختیم. لیدی هم یخشان باز شده و هرازگاهی یک چرخی می زنند.
***
فقط این را بگویم و بروم، آن موقعی که زیر باران ایستاده بودیم برای اتوبوس و دور از جون شما مثل سگ می لرزیدیم، برای دوستان ساکن لندن یک پیغام کوتاه فرستادیم که "what a lovely Monday!" و همین باعث شد که هر کدام وصعیتشان را بگویند یا یک شوخی ای چیزی و ما (این همه ضمیر جمع برای من و لیدی است ها) با این که یخ زده بودیم، هی از این گفتگوها خنده مان بگیرد و خلاصه موفق بشویم خودمان را زنده برسانیم به چایی. همین می خواستم بگویم که خیلی شروع هفته مان "لاولی" بود.

هیچ نظری موجود نیست: