۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شکم

شاید این هفته آخرین مهلتم باشد که زندگی مجردی را تجربه کنم. شاید هم نه، البته. کی از فرداش خبر دارد؟ اما خب با توجه به همین روال عادی، به نظر این طور می آید.
***
با دوستان نشسته بودیم روی کاناپه قرمز و می گفتیم و می خندیدیم که من به این نتیجه رسیدم. دوباره مزه روزهای دانشجویی و زندگی مجردی برایم زنده شد. البته این دفعه یک موجود 39 سانتی از درون همراهیم می کند.
***
من و دوتا از دوستان دبیرستان. قوری چایی را روی شعله روی میز گذاشته بودیم، استکان های کمر باریک را هم، نور اتاق هم کم بود. دوست داشتم. دوست دارم.
***
یکی از این شبها قرار شده که برای لیدی نقاشی بکشند! حالا دارند دنبال ماژیکی می گردند که برای پوست شکم بنده ضرر نداشته باشد. شما سراغ ندارید؟ همین جور که در نور کم نشسته ایم، یک هو به هم نگاه می کنند و می گویند: چی بکشیم؟!
***
لیدی هم که همیشه مشغول حرکت هست، تا متوجه می شود که ملت می خواهند حرکتهایش را نگاه کنند، آنچنان بی حرکت می شود که یکی نداند فکر می کند دل و روده من هستند که از صبح تا شب بندری می رقصند. آن وقت این دو تا دوست بنده هم کم نمی آورند، انقدر به شکم من خیره خیره نگاه کردند تا بالاخره دوستمان (لیدی) از رو رفت! بعد هم به نوبت دستشان را روی شکمم نگه می داشتند تا حرکتهای ریز را هم حس کنند. خلاصه که برنامه داریم.
***
یکی از دوستان آخر شب می گفت: حالا می فهمم چرا می گویی که آرام با شکمت هم خداحافظی کرده است!

هیچ نظری موجود نیست: