۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ده سال

دوران شبه مجردی تمام شد. برگشتیم به روال سابق.
*
دهمین سالگرد آشنایی مان هم آمد و رفت. با تعجب به آرام نگاه کردم و گفتم که آن شبی که منتظر تاکسی هفت تیر، کمی پایین تر از ادوارد براون ایستاده بودم و تو ازم پرسیدی که خانه مان گیشا است یا نه و من تعجب کردم که برای چی این سوال را می پرسی و تو گفتی که چون همیشه این جا می ایستم و آن جا ایستگاه تاکسی های گیشا و هفت تیر بود و این که تو خوشحال شدی که مسیرمان یکی است و با هم سوار تاکسی شدیم و ماه کامل بود و راننده هم بهت گفت که یواش تر حرف بزنی و من خنده ام گرفت، چه می دانستیم که ده سال بعد این لیدی فندق در ولایتی فرسنگها دورتر از گیشا و هفت تیر از درون شکم من با شنیدن صدای تو تکان خواهد خورد!
*
نمی دانم از خوشحالی من بود یا لیدی واقعا از طرف خودش ابراز احساسات می کرد، اما هر چه بود حرکاتش با آمدن آرام ناگهان تغییر کرد.

هیچ نظری موجود نیست: