۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

چمدان بانو

آخر نوشت: خیلی طولانی شد. یک پست درد و دلانه هست و نکته مهمی هم ندارد. گفتم که وقتتان هدر نرود. دلم نمی خواهد کمش کنم!!
*
*
*
*
بانو این جوری است که برای سفر هر چقدر هم مهم و طولانی باشد، چمدان را سریع می بندد. حتی همان روزی که ویزای انگلیس را گرفت و تا ظهر که سفارت ویزا را تو گذرنامه اش بزند، بلیطش را برای روز بعد خرید و خروجی را پرداخت کرد و به مادرش زنگ زد که "امروز یک کم زودتر بیا که من فردا دارم می رم " و یک اس ام اس به لیست دوستای مبایلش زد و خداحافظی کرد و به آرام که هنوز خواب بود زنگ زد که "پاشو خونه را تمیز کن که من اومدم!" و عمه خانم از شهرستان خودش را رساند که خداحافظی کنند، فرداش هم راستی راستی رفت و تا الان که الان است آنجاست و تا حالا چند دفعه برای سفر برگشته ایران؛ خیلی سریع وسایلش را جمع کرد. حتی وسایلی را که می خواست با بار بعدا برایش بفرستند را هم بسته بندی کرد.
بعد این جوری است که معمولا چیزی را هم جا نمی گذارد. یعنی اغلب، این جور نیست که برود جایی و بگوید کاش حوله خودم را آورده بودم یا ای وای فلان چیز جا ماند.
آن وقت، مثلا وقتی که از ایران داریم برمی گردیم، خانواده معمولا نگرانند که چرا همه وسایل تا روز آخر پخش و پلا است و زندگی به حالت عادی جریان دارد. مرتب می گویند که "یالا جمعش کنید و ما می خواهیم بقیه جا را با سبزی و شیرینی و آجیل پر کنیم " و اعصاب بانو را خط خطی می کنند.
***
همه اینها را گفتم که بگویم من از این روش خودم بسیار لذت می برم. به قول رحمت توی سریال شمس العماره، "حمل بر خود ستایی نشه ها!" فقط هم در چمدان بستن این طوری نیستم. در خانه تمیز کردن، آشپزی کردن، مساله ریاضی حل کردن، خرید رفتن، بچه دار شدن، شوهر کردن و آب حوض کشیدن همین طوریم! این طوری که مدت زمان زیادی را به ماجرا فکر می کنم. سعی می کنم همه جوانب آن را ببینم و بعد مراحل کار را طوری کنار هم بگذارم که کمترین وقت را استفاده کرده باشم! نمی دانم، شاید هم مرض است... اما به هر حال اگر نتوانم این پروسه را خوب طی کنم، هر چقدر هم وقت بگذارم، موفق نمی شوم که به نتیجه مطلوب برسم.
مثلا برای همان سفر کذایی، که همه می گفتند "مگر می شود یک روزه؟" من از قبل سناریو را در ذهنم و روی کاغذ نوشته بودم. هیچ وقتی هدر نشد. از قبل آرایشگاه رفته بودم و شب حتی فامیل های نزدیک هم برای خداحافظی آمدند خانه مان و شام پیش ما بودند!
***
برای این که بچه دار شویم یا نه، و این که کی و این حرفها، من بیشتر از یک سال و نیم فکر کردم. هی سعی کردم بالا و پایینش را نگاه کنم و سعی کردم که تفاوتهایمان را با خانواده ها و دوست و آشنا ببینم. سعی کردم تفاوت ها را با محیط زندگی بسنجم. سعی کردم برای خودم یک هدف پررنگ درست کنم، که جا نزنم، که تا ته ماجرا بروم، که بعدها نگویم "عجب غلطی کردم!"
و حالا برای زایمان و نگهداری از یک موجود کاملا وابسته، هم به همین موضوع احتیاج دارم. یعنی باید روزهای مختلف بنشینم و کاغذم را بگذارم روبرویم و لیست درست کنم، از همه چیزهایی که تا امروز شنیده و دیده ام و برای خودم یک پروسه تعریف کنم. بعد هم هی فاکتورهای مختلفی را که به ذهنم می رسد که می تواند این پروسه را تغییر دهد بررسی کنم. با این حساب کمتر دست پاچه خواهم شد.
به محل کار گفته بودم که از اول ژانویه نمی آیم و می خواهم سه هفته آخر را با خودم خلوت و به زندگی جدید فکر کنم و در دل خودم هم مرتب قند آب می شد و مشتاق بودم که آن دوران برسد. دیشب فهمیدم که مادرم و مادر آرام نگران بوده اند که من زودتر زایمان کنم و طوری برنامه ریزی کرده اند که مادر آرام از اول ژانویه تا 20 ام اینجا باشد و مادر من هم که از قبل قرار بود از 20ام به بعد بیاید! و من ماندم و یک ذهن آشفته. نگرانی شان قابل درک است و من مستاصل شده ام!
دیشب انقدر با صدای بلند گریه کردم که شبیه لبو شده بودم!!!

هیچ نظری موجود نیست: