۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

همه آرزویم اما ...


بعد از مدتها یک جمع صمیمی پیدا کرده بودیم، با دغدغه های مشترک و شادی های همزمان. وقتی دور هم جمع می شدیم، یا داشتیم به هم مطالب جدید یاد می دادیم، یا با هم درد و دل می کردیم یا از کراماتمان برای هم می گفتیم و می خندیدیم. مثل گنجشکانی که به هم می افتند و سر و صدا می کنند، اتاق را روی سرمان می گذاشتیم. فقط وقتی استادمان شروع می کرد به تدریس، ساکت می شدیم. ساکت که نه، بهتر است بگویم تبدیل می شدیم به دو عدد گوش و صدای نفس. سلولهای مغزمان می ماندند با یک دنیا داده برای پردازش و دستهایمان با کاغذ و قلم برای ثبت نتایج، شاید برای این روزها.

دلم پر می کشد برای دوستانم، برای صحبت هایمان، برای این که از خدا خواستمشان و هدیه بودند. دلم پر می کشد برای کلاسهایمان، برای سکوتمان و برای آن همه اطلاعات که در یک ساعت رد و بدل می شد. دلم پر می کشد برای احساس خوش سرشار از آرامشی که در هنگام خداحافظی داشتیم.

همسفر عزیزم که این بار تنها رفتی سفر، اولا که جایت این جا بسیار خالی است. در خانه انگار غریبه ام. همه چیز یک جور دیگر است، مثلا امروز صبح سر کار یادم افتاد که دیشب چهارشنبه بوده و من تنها سریالمان را به کل فراموش کرده ام. ثانیا، می خواستم یادآوری کرده باشم، کلاس که رفتی:

به شکوفه ها

به باران

برسان سلام ما را*

*شفیعی کدکنی

هیچ نظری موجود نیست: