۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

میز آشپزخونه


از در خانه که می رفتی تو، سمت چپ،آشپزخانه بود. یک اتاق پنج ضلعی بزرگ با اضلاع و زوایای نابرابر. ضلع روبروی در، طویل ترین دیوار بود و سمت راستش یک در کوچک داشت که به یک تراس مثلثی باز می شد و از آنجا می توانستی رفت و آمد داخل کوچه را کنترل کنی. نصفه پایینی مابقی دیوار کابینت بود و نصفه بالاییش یک پنجره بزرگ. جای میز در آشپزخانه کنار در ورودی و درست روبروی این پنجره بود. قدیم ترها که هنوز باغ همسایه را خراب نکرده بودند که مدرسه بسازند، وقتی می نشستی پشت میز از لابلای شاخ و برگ درختان چنار می توانستی دامنه کوه را ببینی. بعد ها فقط شاخه های درختان که از دیوار کاذب مدرسه رد شده بودند، دیده می شدند.

مقدار زیادی از عمرمان را در آن آشپزخانه گذرانده ایم. روزهای سرد زمستان که فر را روشن می کردیم و می نشستیم به چایی خوردن و گپ زدن و کوه یا درخت را تماشا کردن. روزهای گرم تابستان که بعد از یک روز شنا کردن با شکم های خالی به آن جا پناه می بردیم. روزهای جمعه که مامان نصف بیشتر روز توی آشپزخانه دور خودش می چرخید که بهترین غذا را آماده کند و ما هم دور دست و پایش می پیچیدیم ، گاهی کمکی می کردیم، اما بیشتر اوقات الکی آنجا بودیم و فقط حرف می زدیم. بعد هم نهار بود که خودش کلی طول داشت و بعدترش هم که جمع و جور. روزهایی که از مدرسه می آمدیم و لباسهایمان را هم حتی همان جا در می آوردیم و به صندلی هایش آویزان می کردیم. شبهایی که همه خسته از کار یا دانشگاه می رسیدیم و تمام اتفاقات روزمان را پشت همان میز برای هم تعریف می کردیم. غروب هایی که با صدای ربنا آن جا افطارمی کردیم. مهمان هایمان هم اغلب می آمدند داخل آشپزخانه و دور میز مذکور جمع می شدند.

پری شب بعد از این که تمام روز دولا و راست شده بودم تا بعد از اتمام بنایی خانه کمی حالت عادی به خودش بگیرد، کمرم تقریبا راست نمی شد. اما نمی توانستم از خیر میز و صندلی ای که داخل جعبه شان بودند، بگذرم. آقای آرام رفته بود سفر یک روزه کاری و حتی نمی توانستم یک روز هم صبر کنم تا برگردد و میز و صندلی هایش را برایم نصب کند. ریوبی اش را برداشتم، نیم ساعت وقت صرف کردم تا طرز کارش را کشف کنم و بدون توجه به کمری که از درد ذوق ذوق می کرد، میز و یکی از صندلی ها را درست کردم. از خوشحالی کمرم را فراموش کردم، میز را که روی زمین بر عکس بود، برگرداندم و به شوق روزهایی به شیرینی همان روزهایی که در خانواده اولم داشتم، هولش دادم داخل آشپزخانه. اولین میز آشپزخانه ما. منظره اش هم خوب است، البته کوه نداریم.

هیچ نظری موجود نیست: