۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

کودک و بانو

یک دختر بچه لُپّو با پوست سفید، مو های مشکی صاف تا زیر گوش، چتری و چشم های سیاه که اولین نوه و کانون همه نوازشهای فامیل بوده است را سپرده اند دست من.

این روزها یک بند بهانه می گیرد. دلیل و منطق که سرش نمی شود. باید نوازشش کنم تا آرام شود. به محض این که از خواب بیدار می شوم، او هم سراسیمه بیدار می شود و احساس می کند که دنیا دارد روی سر او فرو می ریزد. انقدر غصه خورده است که از دستش تپش قلب گرفته ام. گاهی بغض می کند و از بغض او من هم اشکهایم می ریزد.

نمی دانم بهانه اصلی اش کدام است؟ این که سه چهار ماه است گذرنامه اش را فرستاده برای تمدید ویزا و هنوز مدارکش را پس ندادند. یا این که یک ماهی می شود که در خانه شان بنایی است و اسباب بازی هایش را جمع کرده اند، هم نمی تواند ازشان استفاده کند هم این که همه فضای غیر بنایی را اشغال کرده اند و او حتی جا ندارد بدون اسباب بازی، بازی کند. شاید هم از دست آقای کارگر که فکر من کند زرنگ است و بد قولی می کند، غصه می خورد.

اما از یک موضوعی مطمئن هستم، آن هم این که هر گاه یاد خانواده اش در ایران می افتد و این که اگر گذرنامه اش رسیده بود می توانست هفته دیگر ببیندشان و با نوازش آن ها سختی این مدت را فراموش کند، دلش بد جور می گیرد. دلداریش می دهم که به محض رسیدن مدارک با هم می رویم وطن. کمی آرام می شود. دوباره با بغض می گوید: حالا آقای آرام (منظورش شوهرم است) که هفته دیگر برود ایران، آخر هفته طولانی * را تنهایی چه کنیم؟ اگر این کارگر لعنتی آشپزخانه و حمام را تمام نکند، چه؟!

*
long weekend

هیچ نظری موجود نیست: