امروز
بعد از لگوبازی، بازی محبوب بنده، داشتم تکههای لگو را از رو زمین جمع میکردم که خانوم رفتند رو مبل نشستند.
من: پس چرا کمک نمیکنی؟
دخترک: نمیتونم الان تایدی آپ* کنم.
من: چرا؟
دخترک: تامیام** درد گرفته، باید بالا بشینم.
من: تامیات چرا درد گرفته؟
دخترک: نمیدونم، شاید توش پر از هانگری*** شده که درد میکنه...
*tidy up
** tummy
***hungry
دیروز
اندر قاطيشدن مباحث آشپزي و تمرين ركابزني و تغيير دكوراسيون داخل منزل:
دخترك وسط ركابزدنهايش، كه خودش قصه مفصلي از تمركز روي پاي راست و چپش است، ناگهان ايستاد و رو كرد به من و باباش كه داشتيم در مورد ديوارهاي جديد يكي از خانههاي سر راهمان صحبت ميكرديم و با جديت مخصوص به خودش گفت: به
نظرم ديوارهاي اين خونه را بايد خراب كنيم و توش تخممرغ بزنيم!
توضیح اینکه مدتی است به دنبال عوض کردن منزل هستیم و بیشتر بحثها حول محور این دیوار چرا اینجاست، آن یکی کج است، این اتاق کوچک است، این اتاق را به خانه اضافه کردهاند و اینها میچرخد. ضمن اینکه بنده تازگیها علاقه شدیدی به آشپزی پیدا کردهام و مرتب در حال امتحان کردن دستورالعملهای جدیدم و در این راه دخترک و باباش هم همراهی میکنند بهخصوص وقتی پای کیک در میان باشد! از آن طرف هم دو سه روز است که دخترک صاحب دوچرخه شده و خب یادگرفتن رکابزدن کلی تمرکز میخواست....
چند روز پیش
دخترکم روزها براي بنده قهوه درست ميكند، معلومه با دستگاه مخصوص دیگر. آن روز با همه خستگيهاش بعد از پارك و مدرسه باز هم داوطلب بود كه قهوه را درست كند. مثل همیشه و به تقلید از باباش، با دستهاش بخار قهوه را داد طرف خودش و گفت:
Oooh! What a lovely coffee!
چند روز پیشتر
تو تخت با هم کشتی میگرفتیم که یهو رو کرد به من و گفت:
Your eyes is(!) very sparkly!
بله، بنده مُردم از خوشحالی...