شب، قبل از خواب، كلي بغض كردهبود. اشكهاش تو چشمهاي درشتش چرخ ميخوردند و جلوشان را گرفتهبود كه نريزند. گفتم: چرا غصه ميخوري؟ جوابم را نداد. پرسيدم: نميخواي بخوابي؟ با بغض فراوان سرش را به علامت "نه" تكانداد. گفتم: دلت براي بابات تنگه؟ دوباره با سرش جواب داد، اين دفعه "آره". گفتم: بابا زود ميآد. برنامههامان را تا وقتي باباش بياد رديف كردم براش ولي فايده نداشت. يك كم بعد ديدم هنوز غصه دارد، گفتم: ميخواي بياي تو بغلم گريه كني؟ و آمد تو بغلم يك كم گريه كرد.
در همان حين بنده داشتم فكر ميكردم به خنداندن دختري كه هميشه به راحتي ميتوانم بخندانمش و اينكه تو اين شرايط چقدر سخت است خنداندنش...
خلاصه كه سعي خودم را كردم و تا حدودي خنديد و بالاخره خوابيد.
.
سوالم اينجاست كه تو كي انقدر بزرگ شدي فسقلي كه غمِ تو دلت را نگه ميداري؟
.
.
عكس مال امروز است، وقتي داشت از مشق مهدش با دوربين خودش عكس ميگرفت.
۱ نظر:
ای جانم!
ارسال یک نظر