۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

علف

سه شنبه صبح است و بعد از یک آخر هفته طولانی می روم سر کار. به قول یکی از نزدیکترینهایم، شبیه گربه هایی که از تخت به زور درشان آورده اند. آماده پنجول زدن! با خودم فکر می کنم این که نشد زندگی. تمام هفته ام را در حال شمردن روزهای مانده به آخر هفته یا تعطیلات سپری کنم. زندگی همین روزهای معمولیِ معمولی است که می روم سر کار. که قهوه می خرم. که صبح به جای خوابیدن و چرخ زدن در تخت، بیدار می شوم و شیرجه می زنم در جمعیت سوار بر قطار.

تا برسم نزدیکی های محل کار، اندکی خودم را متقاعد کرده بودم. فقط چند قدم مانده بود که بوی مشکوکی به مشامم رسید. سیگار نبود. شبیه علف یا یک چیز آن مدلی. سرم را برگرداندم و دو تا پسر بچه را دیدم که روی لبه پله یک خانه ای نشسته بودند. یکی حدود یک متر و ده-بیست سانت بود، گندمگون و دیگری حدود یک متر و شصت، سفید. پسر قد کوتاه داشت پک می زد و چهره اش را در هم کرده بود و پسر بلندتر می گفت: "باور کن برایت خوب است." در همین حوالی یک مدرسه است و هر دو لباس آن مدرسه را به تن داشتند.

آیا باید در همان حال به پسر کوتاهتر می گفتم: "نه برایت خوب نیست! باور نکن." یا واقعا برایش خوب بود و من نمی توانستم قضاوت کنم. یا چی؟

هیچ نظری موجود نیست: