۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

ارادت



در دوران نوزادی، پدر بزرگم نام "او" را در گوشم زمزمه کرده بود.

در دوران کودکی، به علت این که اسمم هیچ ربطی به "او" نداشت، هرگز در مراسم مدرسه جایزه نگرفتم و مدام غصه ای داشتم که مسئولین از "اسم در گوشی" من بی خبرند و به من جایزه نمی دهند.

در دوران نوجوانی کسی به من گفت که "نظر کرده او" هستم. من هم که حواسم به این چیزها نبود، کلا فراموشش کردم. یادم نیست که در دلم خندیدم یا نه.

در تابستان نوزده سالگی، از طرف دانشگاه رفتم عمره دانشجویی. مصادف بود با ایام شهادت "او". آشنایی زیادی با "او" نداشتم، به غیر از همان سه واقعه بالا و اندکی هم از مطالبی که در مدرسه خوانده بودم. راستش چون همیشه با دروس حفظی مشکل داشتم، حتی مطالبی را هم که در مدرسه یاد می دادند، درست بلد نبودم. خلاصه که در آن سفر، اندکی با "او" آشنا شدم. مثلا مساجد منتسب به او را دیدم، و در خانه اش را که در مسجد پیغمبر باز می شد و تنها دری بود که اجازه داشت در مسجد باز شود، و این که محل دفنش معلوم نیست، و خیلی چیزهای دیگر.

از سفر که برگشتم، حدود یک سال طول کشید تا همه اطلاعاتی را که به دست آورده بودم، جذب کنم و برای سوالهایم جواب پیدا کنم. بعد از آن هم، در سالهای آخر دانشجویی ذره ذره "او" را شناختم و به "او" اردات پیدا کردم.

در ایام شهادتش معمولا می روم در خاطرات آن سفر و رابطه ای که با "او" ایجاد شد در آن سفر.

هیچ نظری موجود نیست: