۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

نیشتر


ننوشتن این روزهام از بی موضوعی نیست، بلکه از زور استرس کاری است که نمی توانم افکارم را متمرکز کنم.

امروزصبح زود که در خواب و بیداری یاد این پروژه پرماجرا افتادم، از تپش قلب نمی توانستم دوباره بخوابم. با خودم گفتم : همین ده روزبرای اذیت شدن کافی است. باید امروز مثل یک دمل چرکی با نیشتر بازش کنم یا مثل دندان پوسیده سابق بکنمش یا مثل دندان پوسیده این روزها رودکانالش کنم! به هر حال باید خودم چاره ای بیاندیشم و منتظر دیگران نباشم.

صبح هم که آقای مدیر آمده بود اینجا و داشت مِن و مِن می کرد (معطل)، خودم پیشنهاد کار سخت را دادم و جانم را آزاد کردم. البته از آن لحظه تا یک کم قبل داشتم یک بند کار می کردم و همان باعث شده که الان هر دو دستم حسابی درد کنند، ولی عوضش انگار یک بار سنگین از روی تارهای عصبی ام برداشته شده!

هیچ نظری موجود نیست: