۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

این به اون در


صبح خسته تر از شب از خواب بیدار شدم. با این که اختلاف زمانی ایران و انگلیس فقط سه ساعت و نیم است، اما من این چند روز با بدخوابی و بی خوابی های عمدی، بدترش هم کرده ام.

شب قبل، تا نیمه های شب با مادرم در آشپزخانه بودیم. او کارهای مهمانی را می کرد و من در دست و پایش می پیچیدم و ماچش می کردم. صبح زود هم از خواب بیدار شده بود تا به بقیه کارها برسد.

چند جور غذا درست کرده بود. دلم برایش می سوخت. دو روز تعطیلی اش را تمام در استرس مهمانی گذرانده بود. از طرف دیگر، از این که یک روز جمعه با همیم ولی نمی شود که معمولی باشد و همه باید بدو بدو کنند، لجم گرفته بود. خلاصه که خستگی و لج و دلسوزی، قیافه ام را جوری کرده بود که مادرم هم با دیدن من کنترل امورش را از دست می داد.

بعد از این که همه رفتند و انصافا به من که خوش گذشته بود و من بالاخره موفق شدم که او را از آشپزخانه بیرون بیاورم،
گفت: صبح، وقتی می دیدم که عصبانی شده ای با خودم می گفتم که من نمی توانم کار را جلو ببرم.
گفتم: من عصبانی نبودم. معجونی بود از چند حس. برای همین رفتم زیر دوش که بیشتر از این خلل ایجاد نکنم. با خودم فکر کردم که این طرز فکر شماست که باید چندین غذا آماده باشد و به همه خوش بگذرد به غیر از شما. اگر من فکر می کنم که در مهمانی باید صاحبخانه هم لذت ببرد و زیاد سخت نگیرد، نمی توانم انتظار داشته باشم که شما هم نظر من را یک شبه قبول کنید.

با هم نشستیم و تلویزیون دیدیم و الکی به یک صحنه هایی هم خندیدم.
****
گاهی امتحان ها خیلی ساده است و من رد می شوم. ناراحتم از این که باعث شدم که تکیه گاهم در شرایطی که استرس داشته، دست و پایش را گم کند.
****

بی ربط:سرعت اینترتم خیلی کم است. وبلاگهای این بغل را خوانده ام ولی نتوانسته ام که نظر بدهم. پر از نظرم!
پی نوشت فردا شب: دی شب هر چه سعی کردم که این پست را هوا کنم، نشد که نشد. خدا پدر اینترنت کفار را بیامرزه! :)

هیچ نظری موجود نیست: