۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

سفر در سفر


نشسته بودم در حیاط و خیره شده بودم به ایوان طلا. آرام هم کنار دستم نشسته بود و او هم محسور شده بود. عطر فضایش را دوست دارم. آرامشش را هم و کبوترهایش را. جای شما خالی بود.
****
صبح زود که توی سرمای هوا، از فرنی فروشی پیاده می رفتیم تا کتاب فروشی و من هی می خوندم "وه چه بی پا و سر که منم!" را خیلی دوست داشتم.
****
اندوه! وقتی دسته ترک ها به ترکی روضه می خوندند و سینه می زندند و من به غیر از "حسین" هایش چیزی نمی فهمیدم.
****
پ.ن. از این که یک عده آدم در هند می میرند و آن ور آبی ها دنیا را روی سرشان می گذارند و یک عده آدم در غزه می میرند و آن ور آبی ها به روی خودشان نمی آورند، در تعجبم. از این که وقتی آرام این موضوع را مطرح می کنه، خونواده های خودمون هم اظهار بی تفاوتی می کنند، احتمالا شاخ در می آورم!

هیچ نظری موجود نیست: