۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

پراکنده های یکی از آخرین روزها

شب شده است. برف شدیدی می بارد. دانه هایش را می شود در نور چراغها دید. درشت است و هنوز هم درست و حسابی ننشسته است. بقیه هفته را نمی آیم سر کار. به خاطر قراردادی که در پست قبل گفتم و زمانی که احتیاج داشتم قبل از آمدن مهمانها تنها باشم.
*
از صبح، یک نفس کار کرده ام. بیشتر همکارهایم هفته دیگر را مرخصی هستند و امروز باید با هم خداحافظی کنیم. با این که کار کردن را دوست دارم، اما از این خداحافظی بیشتر از این که ناراحت باشم، خوشحالم.
*
سنگین شده ام. لیدی هم بیشتر فضای دلم را گرفته و خودش را مثل سنگ سفت می کند و نمی توانم هیچ حرکتی بکنم. بعد، تنها راهی که به ذهنم می رسد این است که با او وارد مذاکره شوم. با یک صدای کشدار می گویم: "دخترررررررم! بی خیال سنگ بازی شو! ..." حالا آرام هم از این دخترم گفتن من خوشش آمده و هی می گوید: "دخترررررررررررررم!" بعد هم به نظر او اگر پسر باشد، بیشتر لج می کند و خودش را سفت تر می کند! زیاد هم عاقلانه نیست...
*
شب یلدا است. من اصولا این شب را دوست دارم. حافظ خوانی و خوراکی هایش را. امسال اما بدون جشن و سرور می خواهمش. همان حافظش برایم کافی است.
*
جلسه های باصفایی پیدا کرده ایم. حتی صبح های زود هم هستند. مثل همان روزهای دانشجویی!
*
نقاشی و کارهای ساختمانی هم تمام شد. دو روز آخر هفته را به تمیزکاری گذراندیم. من و لیدی سنگ نشان بیشتر نقش مدیر برنامه را داشتیم و آرام هم از کارفرما بود تا آبدارچی!
*
برف دارد جدی جدی می نشیند. باید این قلوه سنگم را هر چه زودتر بردارم و بروم!

هیچ نظری موجود نیست: