۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

یکشنبه در آشپزخانه

صحنه اول:
تو آشپزخانه نشستم. همه جا بوی رنگ می آید. یک آقایی داره پشت در آشپزخانه را سنباده می کشد. آرام دارد چوب پرده های اتاق را سفت می کند و من هم دارم چت می کنم و وبلاگ می نویسم! البته دروغ چرا، تا همین پیش پای شما داشتم شیشه اتاق ها پاک می کردم و الان هم بیشتر از این متن فکرم دنبال این است که فیله مرغ را سریع تبدیلش کنم به مایه پاستا و به درد دل این لیدی و مامانش برسم!
صحنه دوم:
باز هم در آشپزخانه هستم. اصولا چرا انتظار دارید جای دیگری باشم. وسط هال که بساط نقاشی به پاست و نردبان و قلم مو و این حرف ها و دو اتاق هم که از وسیله لبریز هستند. پاستا را خوردیم و فقط به فکر خواب هستم.
صحنه سوم:
کماکان در آشپزخانه هستم. بعد از دو ساعت خواب. لیدی هم باید از ما راضی باشد، زبان بسته بعد از چند روز استراحت کرده است. چایی و بیسکویت می خوریم و به مادر و پدرها گزارش می دهیم و مرتب تکرار می کنم که: مطمئن باشید که من اسباب سنگین جابه جا نمی کنم.
صحنه چهارم: شب شده است. حدود 8 و 9. دوستان آرام از صبح گفته بودند که می آیند برای وصل کمد اتاق کمک کنند. دیشب هم تا ساعت 1.5 مشغول بوده اند اما تمام نشد. الان صدایشان به گوش می رسد که تمام راههای ممکن را امتحان کنند بلکه در کمد وصل شود. من و لیدی هم باز در آشپزخانه هستیم و کته گذاشته ایم برای خورشی که خانم یکی از همین آقایان (دوست بنده البته) برایمان فرستاده است.
روزگار دوست داشتنی ای هستند. بوی رنگ هم کلا می آید!


هیچ نظری موجود نیست: