۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

شادی

به خاطر سرما و سرعت نسبتا پایین من در پیاده روی این روزها، صبح ها مسیر خانه تا ایستگاه قطار را با اتوبوس می رویم. در اتوبوس و قطارها هم، که می دانید، هم همه و سر و صدا نیست. گاهی کسی با مبایلش صحبت می کند یا با بغل دستی اش و والسلام.
*
مبایلی زنگ خورد. ناگهان زنی با صدای کلفت و لهجه آفریقایی فریاد زد. فریاد هم طوری بود که تمام نمی شد، با خنده و شگفتی خانم هم همراه شده بود. طوری که ملت بی تفاوت اینجا هم با تعجب نگاه می کردند. در همین حین به ایستگاه رسیدیم. خانم آفریقایی هم با ما پیاده شد. هنوز داشت فریاد می زد و خوشحالی می کرد و پاهایش را به زمین می کوبید و بلند بلند می گفت:thank God
*
من و آرام راهمان را ادامه دادیم و از خانم خوشحال فاصله گرفتیم. آرام می گفت:" چه جالب که سر صبح با شادی اش همه را شاد کرد. چه راحت خودش را خالی کرد." من هم که لبخندم کنار نمی رفت ولی اشکم هم نزدیک بود بریزد، گفتم: "دارم فکر می کنم که من اصلا در عمرم انقدر خوشحال شده ام! به احتمال زیاد انقدر ناراحتی را تجربه کرده ام اما نه شادی اش را. یا لا اقل اصلا یادم نیست. حتی اگر تجربه شده باشه هم مطمئنم که این جوری تخلیه نشده است."
*
*
*
*
برای پست قبل بازهم اگر چیزی به نظرتون رسید بگویید. ممنون.

هیچ نظری موجود نیست: