۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود *

صفحه سفید را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. به نظرم رسید برای جواب به سوال قلب خوشبخت باید از اول شروع کنم. از تابستان سال 60 که به دنیا آمدم. می دانم که نمی شود همه چیز را گفت. این که شرایط خانواده در آن روزها چه طور بوده است. اما خب می خواستم از همان ها که می شود گفت، بنویسم.

از انواع و اقسام فامیل. از نوع نگاه خانواده به من. از خاطراتم. از این که کودکی ام چه طور گذشت. از دوران نوجوانی. از امکاناتی که داشتم و چیزهایی که شاید برای داشتنشان حسرت خوردم. از روزهای دانشگاه. از دوستی ام با آرام که همین روزها ده ساله می شود. از خوابگاه و شرایط استثنایی اش. از پیاده روی های طولانی زیر باران. از صحبت هایی که گاهی تا صبح طول می کشید. از سفرهای تنهایی دوران مجردی ام. از سفرهای خانوادگی. از دیده ها.

تا برسم به قسمت تغییر. تا بگویم که چه شد که تمام موارد بالا دست به دست هم دادند تا من شرایط جدید را انتخاب کنم. تا این که بگویم که آن آرامشی که همه فکر می کنند که آدمها به دنبالشند، خیلی هم هلو برو تو گلو نیست. اگر چشمت را باز کنی هر روز چالش است تا آرامش حاصل شود. درست است که بعد از اتمام هر چالش، آرامش هم قوی تر می شود. تا این که بگویم این رضایت و آرامش که به سختی به دست می آید، باعث می شود که در برابر سختی های بعدی بایستی.

اما تا وسطهایش نوشتم. گیر کردم بین خاطراتی که با آقاجونم داشتم و شبهایی که مادرم برایم صدای پای آب می خواند تا خوابم ببرد و نوارهای کاست بابام که برچسبهای شماره دار داشت! بین روزهایی که عاشق ریاضی بودم و بس، معلم ها هم همه شاکی از درس نخواندن من و نمره های 20 ریاضی ام! بین مهمانی های جوانی و دوستانی که در دنیا پخش شده اند و بعضی هایشان هنوز هم تغییرات من را نپذیرفته اند، بین اجازه های زورکی که می گرفتم و چقدر باید دست و پا می زدم!

خلاصه که دیدم این قصه سر دراز دارد. باید بیشتر فکر کنم.

* صدای پای آب

هیچ نظری موجود نیست: