۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

قالی


همکارم یک دختر خنده روی جوان است از آفریقای جنوبی. از آن بور و سفیدهایش که انگلیسی را روان اما با لهجه آلمانی صحبت می کند. هر روز جویای حال فندق است، از آن مدلهایی که می شود حدس زد که بچه دوست است. نه ماهی می شود که با شوهرش آمده اند لندن و حدود هفت ماه هم هست که استخدام شرکت ما شده است. دیروز برق خاصی در نگاهش بود. با شوق می گفت که به شوهرش در همان شهر خودشان (ژوهانسبورگ) یک کار خوب پیشنهاد شده است و آنها هم تا آخر این ماه برمی گردند. از این که می رفت پیش خانواده اش اظهار خوشحالی می کرد. می گفت که می خواهند همان جا خانه بخرند و بچه دار شوند. به نظرش این تجربه نه ماهه اش در این شهر "بیشتر از کافی" بوده است! (more than enough)

شب برای آرام می گفتم. می گفتم که برق نگاهش را دوست داشتم. هیچ اثری از نگرانی نداشت. نگرانی از قضاوت اطرافیان که مگر مغزت ایراد داشت که برگشتی؟ نگرانی از شرایط کاری جدید، از این که بروی و بشنوی که کار را به کس دیگری داده اند بدون این که تو را مطلع کنند. نگرانی از بابت رشد بچه ها در اجتماع ضد و نقیض. نگرانی از بی قانونی، بدقولی، کم حوصلگی. من فقط شادی اش را دیدم. این که می گفت: به غیر از همکارهای اینجا، دلش برای هیچ چیز دیگری تنگ نخواهد شد.

کتاب "عطر سنبل عطر کاج" را چند روزی است که در راه رفت و آمد می خوانم و در اغلب مواقع هم با خنده های بی موقع در قطار توجه اطرافیانم را جلب می کنم! امروز بخشی را می خواندم که زن ایرانی راوی قصه در مورد خانواده اش می گفت:
Without my relatives, I am but a thread; together we form a colorful and elaborate Persian carpet.*o

دوباره یاد ماجرای رفتن کارولین، همکارم، افتادم. او فقط 9 ماه شرایط تنهایی و دوری و "تار بودن" را تحمل کرده بود و حتی در همین نه ماه هم دو هفته برگشت به شهرشان و دو هفته هم مرخصی گرفت تا با خواهر و مادرش در انگلستان بگردند. حالا هم که دارد به آغوش خانواده برمی گردد.

سرنوشت ما چگونه خواهد بود؟ ما که فعلا کندیم و آمدیم. اما حتی اگر برگردیم هم هر روز از اقوام و دوستان هستند که تارهای پراکنده می شوند در اقصا نقاط جهان. آیا می شود که روزی دوباره یک قالی قشنگ بشویم؟

* Funny in farsi, Firoozeh Dumas

هیچ نظری موجود نیست: