۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

شوک

گاهی یک خبر نصف و نیمه، بی هیچ توضیح قانع کننده ای، انگار سیم های مخ آدم را به کل قطع می کند. یعنی من نمی دانم که برای یکی از دوستانم چه پیش آمده، چه شده که الان تنها مانده در شهر غربت، پس شوهرش کو، چرا آرام را که دیده -آن هم برای دومین بار در عمرش- اشکش جاری شده که این هم از زندگی من، چرا من وقتی چند بار با او تماس گرفتم و دیدم که جوابم را درست نمی دهد کوتاه آمدم؟
از بعد از ظهر تا الان سیم مخم قطع شده است. همه اش به این فکر می کنم که چه قدر برای شبهای تنهایی اش مقاوم هست؟ برایش دعا می کنم. انقدر شوکه شدم که حتی نمی توانم با او تماس بگیرم.
گفتم بنویسم شاید مخم راه افتاد.

هیچ نظری موجود نیست: