۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

کفش

حامله بودم. همین شش ماه این طورها. باید می رفتم و به جلسه مهمی می رسیدم. در منزل قبلی که رفته بودم، نفهمیده بودم چه شده بود که کفش هایم را گم کرده بودم. صاحبخانه یک جفت دمپایی پلاستیکی بهم داد و گفت که تا جلسه مسافت زیادی نیست. با همان ها بروم و از دوستانم یک دمپایی ای - چیزی قرض کنم و بعد دمپایی او را پس بیاورم. قبول کردم.

سر راه که زیاد هم نبود، پر بود از مغازه. با خودم گفتم که یک کفش دم دستی ارزان از همین جا می خرم و مسیر رفت و برگشت را کوتاه می کنم و بعد سریع می روم جلسه. سنگین هم بودم به نسبت و توجیه خوبی بود.

انقدر در مغازه ها چرخیدم به دنبال یک جفت کفش دم دستی یا یک دمپایی که جلسه تمام شد و من هنوز با دمپایی مردم در مغازه ها سرگردان بودم.

از خواب که بیدار شدم تا همین الان که دو روز گذشته، هر وقت یاد خودم می افتم که کلا جلسه مهم را فراموش کرده بودم و کفش های ارزان قیمت را بالا پایین می کردم، شرمنده می شوم.

هیچ نظری موجود نیست: