۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

از عجایب روزگار


صبح که از خانه می رفتیم، احساس خوشایندی داشتم من باب تمیزی خانه. تمام ظرفها را شسته بودم و همه جا از جمله اتاق خواب و هال و... مرتب و تمیز بود. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان(!) خب همیشه هم این طوری ها نیست منزل ما. یعنی راستش را بخواهید، اغلب اوقات این جوری نیست! ما هم زیاد سخت نمی گیریم البته!!

ساعت شش و نیم عصر بود که در باران های ریز ریز در حالی که داشتم برای فندق "باز باران با ترانه" را با موسیقی های مختلف می خواندم، وارد خانه شدم. معمولا یک راست می روم به اتاق خواب و لباس ها را عوض می کنم و بعد به کارهای دیگر می رسم.

وارد اتاق شدم. مدتی طول کشید تا منظره روبرویم را باور کنم. انگاری که زلزله آمده بود. تمام کف اتاق و روی تخت پر بود از لباس و کت و کاغذ و کارتن و ملحفه و یکی دو تا هم از کشوهای دراور. خلاصه که نمی شد رد شد از بس که شلوغ بود. اول فکر کردم که آرام – که قرار بود زودتر به خانه بیاید و با ماشین مدرکی را جایی برساند و من با دیدن جای خالی ماشین مطمئن بودم که او قبل از من خانه بوده است- از حالت آرامش همیشگی اش خارج شده و خدای نکرده دیوانه شده و دنبال مدرکی می گشته و خلاصه زده همه جا را به هم ریخته است!

در همین حین سعی کردم که شماره اش را بگیرم و یواش یواش هم آمدم به سمت هال که دیدم دری که به حیاط باز می شود، همین جور باز است و قفلش شکسته شده! من هاج و واج بودم که آرام گوشی اش را برداشت. فکر کرده بودم کلید همراهش نبوده و چون کارش ضروری بوده قثل را هم شکسته!! گفتم: سالمی؟! گفت: آره. چطور مگه؟ گفتم: خونه بودی؟ گفت: آره. البته تو نیومدم. از دم در ماشین را برداشتم و رفتم! بعد من تازه انگار که مخم کار افتاد. گفتم: پس یکی اومده توی خونه.

رفتم که ببینم از طلا و جواهر و مدارک چیزی هم برده یا نه که دیدم، انگار طرف از دنیا بریده بوده و فقط مسئولیت داشته است که اتاق را بهم بریزد! چشمم به تی شرت آبی ام افتاد که صبح با چه رضایتی گذاشتمش روی شوفاژ تا خیسی حاصل ازظرف شستن رویش خشک بشود و بعد از ظهر بندازمش در سبد لباس کثیفها.

هیچ نظری موجود نیست: