۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

سهم



سر سفره افطار نشسته بودیم، سرگرم با نان و پنیر و گوجه و بفرما بفرما. چای و خرما هم فراموش نشود. بین آدمهایی که نمی شناختمشان. لبخند می زدم و سعی می کردم که هی به همه نگویم که روزه نبودم!

مسئولین پذیرایی، در همان حین شروع کرده بودند به پخش کردن غذای کودکان. ظرفشان کوچکتر از آدم بزرگ ها است. خانواده سمت چپی ام دو تا غذای بچه گرفتند، یکی برای کودکی که خواب بود و دیگری هم برای بچه ای که گفتند بیرون است.

نوبت به پذیرایی ازآدم بزرگ ها رسیده بود. تا خانم ایکس را غذا داده بودند که سینی تمام شد و ایشان هم فوری غذا را زیر صندلی کنارش قرار داد. مسئول پخش غذا هم با سینی جدید عوض شد. از خانم بغل دست خانم ایکس که روی صندلی بود، شروع کرد و او هم غذا را به خانم ایکس داد و دوباره طلب غذا کرد. خانم مسئول گفت که من الان به شما غذا دادم و ایشان هم اعلام کردند که غذا را به خانم ایکس داده اند و مسئول هم که نمی دانست خانم ایکس واقعا گرفته یا نه بی خیال شد. من اما غذای اضافی را زیر صندلی می دیدم. این خانواده در سمت راست بنده نشسته بودند. البته کمی آن طرف تر.

ما غذایمان را شروع کردیم. جای شما خالی، قورمه سبزی بود با برنج. بسیار هم لذیذ. دو دختر روبرویی و آن خانواده سمت چپی هم سالادهای رنگ و وارنگ آورده بودند که تعارف می کردند و با هم می خوردیم.
صدای دو تا از مسئولین پذیرایی آمد که یکی شان گفت:" یک غذا بده برای خانم فلانی که تازه آمده" و دیگری جواب داد:" باور کن تمام شده." و در این حال رفت که غذای خودش را بیاورد برای مهمان تازه. این صدا را خیلی ها شنیدند، اغلب کسانی که به مدد قورمه سبزی ساکت شده بودند. خانم سمت چپی، دو تا غذای کودکش را به دختر نوجوانش داد و گفت:" برو اینو بده برای مهمان تازه. بنده خدا می خواد غذای خودش را بده." و به این ترتیب تا مسئول با غذای خودش برگردد، خانم تازه وارد غذایش را هم شروع کرده بود. و آن غذای اضافی کماکان زیر صندلی بود.

هیچ نظری موجود نیست: