۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

تو را من چشم در راهم


از آنجایی که این روزها سرم حسابی خلوت است و رییسم هم اول هفته خیالم را راحت کرد و گفت که زیاد سخت نگیر، فرصت دارم تا آرشیو مامان هایی که از روز اول حاملگی تا آخرین لحظاتش را نوشتند، بالا و پایین کنم. به این نتیجه رسیدم که با وجودی که بعضی از روزهای این نه ماه واقعا سخت است، مثل روزهای ویار شدید و استراحت مطلق و جفت پایین و این قضایا، اما این روزها برای خودش دوره ای دارند و در اغلب موارد هم به خوبی و خوشی به سر می رسند و خاطره شان باقی می ماند و بچه ای که با یک طناب نامریی برای همه عمر به مامانش وصل شده و مامانی که یک موجودی از تنش جدا شده است.

با خودم فکر می کنم که چه بی صبرانه دلم می خواهد که پاهای کوچکش را یا لبهایش را ببینم، یا پشت گردنش را ببوسم. اما از آن طرف هم می دانم که مثل تمام اتفاقات زندگی ام که برای تمام شدنشان دویده ام، بعدها دلم برای روزهای به هم چسبیدگی مان تنگ خواهد شد.

این متن را دیروز نوشتم اما پستش نکردم. علتش هم این بود که با یک حساب سر انگشتی دیدم که تا الان چندین بار از این عجول بودن و صبر نداشتن و لذت حال را فراموش کردن خودم نوشته ام. هر دفعه هم به همین نتیجه رسیدم که باید کمی پیاده شد و قدم زد و سوت! اما خب باز هم یادم می رود و ناگهان خودم را می بینم در حال دویدن. امروز به نظرم رسید تا زمانی که این خصوصیت ملکه ذهنم شود و اگر خدا خواست و فلک همکاری کرد، صبور شوم(!!!) چه اشکال دارد که هر دفعه که یادم افتاد این جا هم بنویسم تا بهتر یادم بماند.

هیچ نظری موجود نیست: