فهمیده بودم که آرامش پیدا می کنم وقتی بعد از تلاش روزانه به حرکات دو ماهی قرمزمان خیره می شوم. پیچ و تابشان در آب، به هم نخوردنشان، با هم بازی کردنشان و گاهی به نظر من ناز کردنشان برای هم، به من آرامش می داد. یاد می داد به حریم خودم و بقیه فکر کنم. یاد می داد سرخوش باشم و ببینم که در همین تنگی که حتی تنگ هم نیست و یک ظرف بزرگ در دار است، می شود خوش بود و چرخید و بازی کرد.
این دو از چند روز مانده به عید نوروز همخانه ما شده بودند و من در کنار لذت حضورشان همواره به فکر از دست دادنشان بودم. به خصوص یکی شان که به نظرم پیر تر بود. تا این که ده روز پیش، عمرش تمام شد. آن یکی که برای خودش وروجکی بود، اول سعی می کرد که دوست مرده اش را به حرکت در بیاورد. تا من داشتم به خودم روحیه می دادم تا آن ها را از هم جدا کنم، مرتب به او ضربه می زد. بعد هم وقتی تنها شد، تا یک روز از جایش جم نخورد. دلم برایش سوخته بود و سکونش عذابم می داد. " و فکر کن که چه تنهاست، اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد!"**
رفتیم برایش دوست بخریم. آقای آرام هم به خاطر علاقه من به ماهی، پیشنهاد داد که آکواریوم بگیریم. آقای ماهی فروش هم بعد از این که فهمید ما آکواریوم نداریم، با وجود التماسهای من بهمان ماهی نداد و گفت اجازه ندارد.چرا که ماهی ها هم احتیاج به امکانات زندگی دارند. با این که یک آکواریوم کوچک خریدیم، اما چون باید آبش هفت روز فیلتر شود و بعد ماهی را درون آن بندازیم، ما بی ماهی برگشتیم. آقای ماهی فروش در جواب عز و جز من گفت که این ماهی ها زیاد هم از این جور ماجرا ها غصه نمی خورند و اگر بهشان غذا بدهیم، یادشان می رود. من هم با کمال شرمندگی از نداشتن اطلاعات در رابطه با تغذیه این موجودات خدا به جای همبازی برایش غذا آوردم. باید اعتراف کنم که آقای ماهی فروش راست می گفت و وروجک فعالیتش را با سرعت بیشتری شروع کرد.
هفت روز بعد هم او را در خانه جدید انداختیم. واکنشش در مقابل محیط دیدنی بود. ابتدا بی حرکت اطراف را نگاه می کرد. یواش یواش شروع به حرکت کرد و اول فقط در یک سطح شنا می کرد. دیروز دیدم که در تمام جهات حرکت می کند و از برگهای سوزنی گیاه مصنوعی و سطح زبر سنگ نمی ترسد. غذایش را پیدا می کند و تا آخر می خورد!
من این معلم طلایی وروجکم را خیلی دوست دارم. آقای آرام هم. هر دو هم او را دیدیم وقتی در انعکاس شیشه خودش را می بوسد! امیدوارم این آخر هفته تا این وروجک کار دست خودش نداده، آقای ماهی فروش صلاحیتمان را تایید کند و بهمان ماهی بفروشد!
این دو از چند روز مانده به عید نوروز همخانه ما شده بودند و من در کنار لذت حضورشان همواره به فکر از دست دادنشان بودم. به خصوص یکی شان که به نظرم پیر تر بود. تا این که ده روز پیش، عمرش تمام شد. آن یکی که برای خودش وروجکی بود، اول سعی می کرد که دوست مرده اش را به حرکت در بیاورد. تا من داشتم به خودم روحیه می دادم تا آن ها را از هم جدا کنم، مرتب به او ضربه می زد. بعد هم وقتی تنها شد، تا یک روز از جایش جم نخورد. دلم برایش سوخته بود و سکونش عذابم می داد. " و فکر کن که چه تنهاست، اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد!"**
رفتیم برایش دوست بخریم. آقای آرام هم به خاطر علاقه من به ماهی، پیشنهاد داد که آکواریوم بگیریم. آقای ماهی فروش هم بعد از این که فهمید ما آکواریوم نداریم، با وجود التماسهای من بهمان ماهی نداد و گفت اجازه ندارد.چرا که ماهی ها هم احتیاج به امکانات زندگی دارند. با این که یک آکواریوم کوچک خریدیم، اما چون باید آبش هفت روز فیلتر شود و بعد ماهی را درون آن بندازیم، ما بی ماهی برگشتیم. آقای ماهی فروش در جواب عز و جز من گفت که این ماهی ها زیاد هم از این جور ماجرا ها غصه نمی خورند و اگر بهشان غذا بدهیم، یادشان می رود. من هم با کمال شرمندگی از نداشتن اطلاعات در رابطه با تغذیه این موجودات خدا به جای همبازی برایش غذا آوردم. باید اعتراف کنم که آقای ماهی فروش راست می گفت و وروجک فعالیتش را با سرعت بیشتری شروع کرد.
هفت روز بعد هم او را در خانه جدید انداختیم. واکنشش در مقابل محیط دیدنی بود. ابتدا بی حرکت اطراف را نگاه می کرد. یواش یواش شروع به حرکت کرد و اول فقط در یک سطح شنا می کرد. دیروز دیدم که در تمام جهات حرکت می کند و از برگهای سوزنی گیاه مصنوعی و سطح زبر سنگ نمی ترسد. غذایش را پیدا می کند و تا آخر می خورد!
من این معلم طلایی وروجکم را خیلی دوست دارم. آقای آرام هم. هر دو هم او را دیدیم وقتی در انعکاس شیشه خودش را می بوسد! امیدوارم این آخر هفته تا این وروجک کار دست خودش نداده، آقای ماهی فروش صلاحیتمان را تایید کند و بهمان ماهی بفروشد!
* Goldfish
** سهراب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر