۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

فرضیات

مرد درست بعد از "شب به خیر" گفتن بود که نفس هایش آرام شد و معلوم بود که خواب رفته است. اما زن شبیه مادرش باید ابتدا کمی وقت صرف مرتب کردن افکارش می کرد و بعد به خواب می رفت.

مرد آنقدر سریع خوابیده بود که زن فرصت نکرده بود دستش را از روی صورت او بردارد. زن همان طور که در فکر بود، حرکت منظمی زیر انگشتانش توجه اش را جلب کرد. ناگهان افکار پراکنده از او دور شدند و تمام ذهنش پر شد از مزه " ضربان منظم قلب او". برایش عجیب بود طعم موقتی بودن.

فکر کرد چه ساده بودند معادلاتش تا لحظه ای قبل که همه چیز جاودان بود و چه پر مجهول شد حالا که دوباره یادش افتاد که فرض ساده کننده معادلات درست نبوده است. او اما نمی هراسید از پیچیده شدن معادلات. حلشان کمی وقت بیشتری می برد.

سعی کرد فکرش را برای لحظه ای خاموش کند و به دستش و ضربان قلب مرد فرصت بدهد تا این امر بدیهی را برای ابد در معادلاتش وارد کنند.

سپس دوباره مرد را بوسید و به صدای نفس هایش گوش سپرد تا خوابش برد.

هیچ نظری موجود نیست: