۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

ساتامپتون

1- قبل از ظهر بود که راه افتادیم. ساتامپتون در فاصله 130 کیلومتری لندن است. (حدود 2 ساعت رانندگی)
تا جایی که ما در جاده های اینجا مسافرت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که همه آنها شبیه هم هستند! از نظر منظره، هر دو طرف پر از درخت است و از نظر شیب، به مدت تقریبا 3-4 دقیقه سربالا و سپس به همان میزان سر پایین است. (با شیب کم اما محسوس)

googlemap

2- محل اقامتمان معمولا در ساختمان های وابسته به دانشگاه است که در مواقع کنفرانس یا شرایط مشابه کلاس های ما شبیه هتل، پذیرای افراد هستند. برای این سفر من زمانی اقدام کردم که این اتاق ها پر بودند. در نتیجه سر از هتل معمولی در آوردم. هتل هایفیلد هم به دانشگاه خیلی نزدیک است، هم خانم مسئول پذیرشش به آدم تخفیف خوب می دهد و هم صبحانه های خوبی دارد. تمیز هم هست و وایرلس مجانی دارد و توصیه می شود.


3- بعد از اندکی گشت و گذار در شهر، نزدیک غروب بود که آقای آرام برگشت به سمت لندن. باز هم من تنها شدم. این سومین هفته تنهایی بود در سال 87. این که بانو در لحظه خداحافظی اشکش جاری شود از مقدرات الهی است و از دست کسی کاری بر نمی آید!



4- در مجموع 18 دانشجو بودیم که من فقط 5 نفرشان را در کلاسهای قبلی دیده بودم. بعد از معارفه، یکی از
پرفسورها ما را برد که دانشگاه را بهمان نشان بدهد. این کارش باعث شد با محیط سریع آشنا شویم و حس غربت از بین برود، همچنین فرصت پیدا کردیم هم دیگر را بشناسیم و دوست شویم. به علاوه این که امکانات دانشگاه را هم دیدیم ( آزمایشگاه شبیه سازی اش را دوست داشتم).

5- اولین بار یک روز صبح که با آقای آرام می رفتیم سر کار روی پله های مترو متوجه این پدیده شدیم. پس از دیدن یک پسر جوان نسبتا چاق با قد متوسط و عینک و کوله پشتی، به هم نگاه کردیم و گفتیم: ح.ج. نبود؟!! این دفعه بعد از یک روز که من فکر کردم که این استادی که مدام حرف می زند، شبیه کیست؛ وقتی داشت به طرز خنده داری به جوک خودش می خندید، دوزاری ام افتاد. انگار ح.ح با همان قیافه و قد و قواره اما کمی مسن تر جلوی من ایستاده بود و با دهان کاملا باز! می خندید. این که همزاد دوستانت را در زمانی که انتظار نداری ببینی، دلتنگیت را اندکی بهبود می بخشد.

6- چهارشنبه صبح، امتحان بود. امتحان موضوعی است که می توانم ساعت ها در موردش فکر کنم. برای برخی هدف است در حالیکه می تواند فقط نشان دهنده راه باشد. به نظر من یک جور بازی هیجانی است. هم باید اطلاعات کافی داشته باشی هم سرعت عمل و مدیریت زمان تا خوب بازی کنی.
[ راستی به نظرم، یکی از مزایای کنکور این است که ما به نسبت بقیه آدم های دنیا که کنکور ندادند سریع تریم.]

7- بعد از امتحان برای رفع خستگی قبل از دور دوم کلاس، یک سخنران از خارج از دانشگاه آمد و یکی از پروژه های صنعتی شان را برایمان توضیح داد به همراه مشکلی که در حین آزمایشات عملکرد پیش آمده بود و راه حلش. ما خیلی خسته بودیم و با این که مطلب جالبی بود، اما اکثرمان چرت می زدیم. جمله ای که برای نتیجه گیری گفت به نظرم در همه شرایط کاربرد دارد: تا موردی برای خودتان ثابت نشده، صرفا با شنیدن آن از بقیه باورش نکنید.

8- دیدن پارکینگ دوچرخه ها که در طول روز مرتب پر و خالی می شد، من را برد به روزهایی که با دوستم در یکی از شهرکهای ایران مسیر دانشگاه تا خوابگاه را دوچرخه سواری می کردیم. یاد مردمی افتادم که ابتدا به ما مثل موجوداتی از کره ای دیگر نگاه می کردند و بعدها شاید به خاطر بی خیالی ما، افراد زیادی دوچرخه سوار می شدند.


9- استاد بخش دوم، پیرمردی بازنشسته با قد بلند، موهای سفید و خاطره های گوناگون بود که بین درس تعریفشان می کرد. از مواردی که گفت یکی این که در بعضی از شهرهای اینجا مثل لندن و ساتامپتون خیابانی به اسم آکسفورد هست. علتش این است که دانشگاه آکسفورد زمانی بسیاری از زمین ها را خریده است و این خیابان ها هم متعلق به اوست. (اینجا اغلب زمین و ملک دو صاحب جدا دارند و مالک زمین را اجاره می کند.) او می گفت دانشگاه کمبریج ادعا کرده که آنقدر زمین دارد که می توان از این سر کشور به آن سرش رفت، بدون خروج از خاکشان!
در مورد مقالات ویکی پدیا هم گفت که از نظر سند و محتوا ممکن است دقیق نباشند. پیشنهاد کرد هرکس در هر زمینه ای که تبحر دارد، مقالاتش را مرور کند و اشکالات واضحش را ببیند.

10- یکی از همکلاسهایم، دختر 29 ساله ای بود از
مالتا. بسیار علاقه مند شدم که جزیره کم جمعیت شان را ببینم. یک بار بعد از مصاحبتمان، پسری صدایش کرد. از لهجه اش فهمیده بود که از مالتاست و هم ولایتی هستند. کمی خجالت کشیدم از رفتار خودم و اکثر ایرانی هایی که تا الان در این غربت دیدم. باعث شد در اینترنت بگردم و این گروه ایرانی ها و این رستوران ایرانی را در آخرین لحظات پیدا کنم. شاید دفعه بعد دیدم شان.

11- بالاخره این که: سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند.*

*سهراب

هیچ نظری موجود نیست: