۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

سوغاتی

سفر رفته بودیم. مراکش. حرف زیاد است اما از بین همه دیدنی ها و خریدنی ها و خوردنی ها، فقط دلم می خواهد چند کلمه راجع به تب خالهایم بگویم.

از قبل از سفر منتظرشان بودم. یک هفته ای بود که دور لبهایم خشک شده بود. مرتب چرب می کردم که مبادا تب خالها بریزند بیرون و عکسهای سفر را خراب کنند. نریختند تا روز آخر، دقایق آخر. همه عکسها بی تب خال هستند. اما تمام طول 4 ساعت پرواز، دور تا دور لبهایم گزگز می کرد و می خارید. طاقتم تمام شده بود وقتی آخر شب رسیدیم خانه و من پماد خنک کننده شان را زدم و یک نفس راحت کشیدم.

امروز هر بار که جلوی آینه رفتم، از دیدن لبهایم ترسیدم. خیلی وقت بود که این همه تب خال با هم نزده بودم. شاید اولین بار که بعد از یک تب رماتیسم شروع به تب خال زدن کردم، این همه دور لبهایم پر شده بود.

ولی از صبح به این فکر می کنم که همه خارش ها و زشتی این تب خالها یک طرف، بوس نکردن دختر برای خودش عذاب الیمی است. هی می چسبانمش به خودم و فشارش می دهم. فایده ندارد که ندارد. اندکی تخفیف می دهد اما بوس چیز دیگری است.

خلاصه که: ای تب خال ها، خدا روزیتان را جای دیگری به غیر از لبهای بنده- مثلا پشت گردنم- بدهد. دست از سر ماچهای این حقیر بردارید...

۱ نظر:

پریسا گفت...

تب خال هم دردسریه. امیدوارم که زودتر خوب بشن و ماچهای آبدار از دخترک بگیری.