۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

یکی از روزهای طولانی ما

مثل هر روز آماده شدیم و از در رفتیم بیرون. به این نیت که تا مرکز خرید پیاده روی می کنیم و بعد هم یک سر به جیمبوری می زنیم و بعدتر هم یک ساندویچ تخم مرغ دختر می خورد و یک قهوه هم مادر و شاید هم یکی دو قلم جنس می خریم و خوش خوشک برمی گردیم خانه.
*
مثل چند روز اخیر، دم در، اصرار کرد که نی نی هم با کالسکه دنبال ما بیاید. روز قبلش، نی نی را هم برده بودیم. خاطره خوشی برای من نبود. به غیر از دختر خودم، باید حواسم به دختر او هم می بود از بس که این ور و آن ور رها می شد. گاهی در حالی که دنبالش می دویدم، با یک دست کالسکه خودش را هل می دادم و با دست دیگر کالسکه نی نی اش را. این شد که نشاندمش تو کالسکه و گفتم: امروز نی نی با ما نمی آید!
*
مدتهاست که کلید و کارتها و مبایل و این مخلفات را می گذارم داخل یک کیف سبک با بند دراز که روی شانه راستم است و نزدیک دست چپم. این طوری می توانیم با دختر راه برویم بدون این که نگران دزدی اسباب و وسایل داخل کالسکه باشیم.
*
نی نی که با ما نیامد، دختر اصرار کرد که کیف من را نگه دارد. من هم که انگار یادم رفته بود که نقش کیف چیست، سپردمش به دختر و تاکید کردم که سفت بگیرش و مراقبش باش.
*
دو سه دقیقه راه رفته بودیم که دیدم کیف نیست. ازش پرسیدم: کیف کو؟ فهمیده بود که با اصرار بیجا باعث شده است کیف گم بشود، یک طرف دیگر را نگاه می کرد. از عصبانیت، گیج شده بودم. این راه دو سه دقیقه ای را چند دفعه دویدم. باورم نمی شد که در عرض جند دقیقه کیف ناپدید شده است. هر چقدر که بیشتر راه می رفتم، بیشتر متوجه عمق فاجعه می شدم. کیفم با همه محتویاتش گم شده بود. کارتهای بانکی، مبایل، کلید خانه، سوییچ ماشین و گواهی نامه! نمی فهمیدم که چرا اصلا من کیف را دادم دستش!
*
پیرمرد همسایه مثل هر روز برایمان دست تکان داد. رفتیم خانه اش و زنگ زدیم برای کمک. قرار شد شوهرم کارتها را کنسل کند و بیاید خانه.
*
من و دختر هم یک دفعه دیگر مسیر دو سه دقیقه ای را به دنبال کیف گشتیم و بعد هم آمدیم جلوی ماشین، دم در خانه نشستیم به این امید که کسی کیف را برایمان بیاورد. با هم حرف نمی دیم و دختر هم سعی می کرد نگاهش با نگاه عصبانی من درگیر نشود.
*
یک آقایی نزدیکمان شد و من را به اسم صدا زد و کیفم را داد دستم! گفت که دندانپزشک محل است و یکی کیف را پیدا کرده و تحویل او داده و او هم از روی آدرس گواهی نامه آمده بود دم خانه مان.
*
زنگ زدم به همسر. وسط راه بود. کارتها را هم کنسل کرده بود. ما راه افتادیم به سمت مرکز خرید. دختر در راه خوابش برد، در حالی که هنوز با هم حرف نمی دیم. من به این فکر می کردم که کل ماجرا نیم ساعت بود، اما چه همه استرس داشت. تا دو ساعت بعد، در بانک بودیم تا یکی از کارتهای کنسل شده را دوباره صادر کنند!

هیچ نظری موجود نیست: