۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

Linkedin

برگشتم به حال و هوای روزهایی که صبح زود به زور از تخت جدا می شدم و تو تاریک روشنی هوا لباس می پوشیدم و از در می زدم بیرون. معمولا یک کم اضافه تر از حد نیاز، چرا که دوست داشتم توی راه گرمم باشد و خاطره زیر لحاف همراهم باشد.

چی شد که یاد آن روزها افتادم؟ تو میل باکسم چند عدد نامه بود با این مضمون که بیا و ما را تو لینکدینت اد کن. محل نمی دادم که بابا من که از صبح دارم نقاشی رنگ می کنم و هورسی می شوم و اگر دخترم اجازه بدهد، آشپزی و خانه داری و این حرفها شده شغل این روزهایم. دست از سرم بر دارید. اما هی برایم ریمایندر پشت ریمایندر می فرستادند.

خلاصه رفتم و عضو این سایت شریف شدم. بعد هم دعوت همه دوستان مصر را قبول کردم. بعد از آن رفتم سراغ همکاران سابق که همه حداقل یک پله بالاتر رفته بودند از وقتی که بنده مشغول بازی شدم. بعد احساس حیف شد و اینها گلویم را گرفت.

این شد که برای جلوگیری از خفگی در یک شب سرد پاییزی، وقتی که شوهر اینجانب رفته آن سر دنیا برای میتینگ و دختر اینجانب سر ساعت خوابیده و اینجانب با فراغ خاطر نشسته ام پشت لپ تاپ برای صفر کردن گودر و ناگهان خر کله ام را گاز گرفته که ایمیلهایم را هم صفر کنم و سر از لینکدین در آوردم، ناچار شدم خاطرات کارم را مرور کنم. روزهای کارمندی را. آماده شدن های صبح گاهی. از در رفتن ها ی دو نفره مان. کافی های سر راه. قطار. اتوبوس. مسافرهای دیگر. همکارها. پنجره پشت سرم. مدلینگ کردنها و رانهای طولانی، بعد هم آنالیز داده ها. سوال کردن از آن مرد چینی که من را در شرکت نگه داشت. نهار خوردنهایش که صدای همه چیز را می شد از پشت پارتیشن شنید. خندیدن ها با همکار ایرانی و فرانسوی. منتظر شدن برای ساعت پنج. درس خواندن ها. کلاس رفتن ها در شهرهای مختلف. وبلاگ خواندن ها. برگشتن به خانه و آشپزی های هول هولکی. ولو شدن روی کاناپه و تلویزیون دیدن ها.

خوب و بد آن روزها جلوی چشمانم رژه می روند. مهم این است که کارم را دوست نداشتم. مربوط به درسی که خوانده بودم، نبود. این بود که نمی توانستم آن طور که دوست دارم، انجامش بدهم. کارمند متوسطی بودم. خیلی هم محیط کارم مردانه بود. فقط من در آن بخش زن بودم. به نظر نمی آمد جای پیشرفتی برای من داشت. همین طور معمولی می ماندم.

اما کار این روزهایم را دوست دارم. هر چند که در لینکدین جزو هیچ گروهی ذکر نشده بود. مادر تمام وقت. معلوم است که خسته می شوم. عصبانی هم. معلوم است که مادری ام هم مثل کارمندی ام متوسط است. اما می دانم که جای پیشرفت دارم.





هیچ نظری موجود نیست: