۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

کرم کتاب من


امروز بعد از ظهر، نمی خوابید. با این که خیلی خسته بود اما از تو بغلم می پرید پایین که برود و بازی کند. با هم رفتیم تو اتاق که کنار هم بخوابیم و بلکه از خر شیطان بیاید پایین که دوباره از تخت پرید پایین و از اتاق آمد بیرون.

من هم که گرم و نرمی تخت، دست و پایم را شل کرده بود، همان جا ماندم. آی پد به دست برای خودم گودر صفر می کردم. بعد از یک ربع، متوجه شدم که اصلا صدایی از بیرون نمی آید. با نگرانی از اتاق خارج شدم که دیدم خانم روی کتابهایش وسط هال خوابیده است!

دخترم برای اولین بار در عمرش روی کتاب خوابش برد. این تیتر اول روزنامه خانه ما می توانست باشد :)

پ.ن. این هم عکسش... اما هر کاری می کنم نمی تونم بیارمش آخر متن بذارم.