۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

واچ

پیرزن رو کرد به من. من از کمردرد توان ایستادن نداشتم ولی حداقل نیم ساعت بود که ایستاده بودم. منتظر بودم تا دخترم دانه خوردن کبوترهای وسط مرکز خریدمان را نگاه کند. او هم به جای نگاه کردن پرنده ها دوست داشت از سربالایی مخصوص صندلی چرخدار یکی از بانکهای آن اطراف بالا برود و از پله ها با 1، 2، 3 پایین بیاید و من هم هر دفعه باید می رفتم و دستش را می گرفتم. یکی از دوستان سر رسید و چند لحظه با هم حرف زدیم. با گوشه چشمم دختر را هم می پاییدم. رفت داخل بانک. من چند ثانیه بعد در بانک بودم و با هم آمدیم بیرون. کنارم ایستاده بود که پیرزن رسید. جدی به من نگاه کرد و گفت:
o-Is she your daughter? -yes -I saw her in the bank, I was really worried, YOU SHALL WATCH HER...o
*
من، طبق معمول، فقط نگاه کردم. از دوستم که خودش مادر است و یک ساعت قبل بچه هایمان را در جیمبوری ( جای بازی دخترک) بالا و پایین می انداختیم و حالا سعی داشت که به من دلداری بدهد، خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. دخترک در راه خوابش برد از بس که دویده بود و شلنگ تخته انداخته بود. من هم تمام راه داشتم به پیرزن جواب می دادم که:
*
پس دختر من که الان نزدیک دو سالشه و من هم دارم تنها زندگی می کنم، لابد خانم همسایه watch می کرده. خوب شد که تو بودی به من بگی که واچش کنم. راستی دیروز که یکی از هموطنات، سگش را آورده بود درِ خانه ما کثافت کاری کرده بود و کفش دختر من کثیف شد و من مجبور شدم پاکش کنم و دستم تا شب بوی گند می داد، شما کجا تشریف داشتی که به ایشان بگی سگش را باید واچ کنه؟ لابد با خودت فکر می کنی که سگ اون ایز نان آو یور بیزنس! خب دختر من هم ایز نان آو یور بیزنس از ول*. می دونی اصلا دلم می خواد گم شه و برم پیداش کنم، به تو چه؟
*
دیگر آخرهای راه که رسیده بودم، خونم داشت قل قل می کرد! یکهو به خودم آمدم و دیدم که چشمهام هم دارد تر می شود. اصلا ارزشش را نداشت. درست که کمرم هم خیلی درد داشت، حرف پیرزن هم همین طور. اما هوا آفتابی بود و دخترم هم تو کالسکه اش راحت خوابیده بود و مهم این بود که من می دانستم که دخترم را چقدر دوست دارم و براش چه کارها کردم و چه کارها حاضرم بکنم. حالا گیرم که کسی هم ندیده باشد و هرازگاهی یک ایرادی هم ازم بگیرند.
*
اصلا می دونید چیه؟ تعداد کسایی که از کارهای خوب آدم تعریف می کنن، نسبت به کسایی که از کارهای بد آدم ایراد می گیرن، خیلی کمه! همین آدم را کلی دلسرد می کنه. این همه آدم از کنار من و دختر و جوجوها هر روز رد می شن، یکی نمی گه چه حوصله ای داری! اما همون یه لحظه که نگاهش نکردم، فوری یکی گفت که باید واچش کنم!
*
is non of your business as well

۱ نظر:

پریسا گفت...

واقعیتی رو گفتی در پاراگراف آخر. کاریش نمیشه کرد. بقیه رو که نمیشه تغییر داد یا کنترل کرد.خوبه که خودمون اینطوری نباشیم. در ضمن میدونی یک چیزی به فکرم رسید. شاید خودت از اینکه یک لخظه دخترک رو نگاه نکردی، ته دلت از خودت ناراضی بودی برای همین اینقدر تذکر اون خانوم ناراحتت کرده. شاید ها! ولی میگم که ببین شاید بیشتر خودتی که خودت رو ناراحت کردی نه اون خانومه.