در ماشین نشسته ایم و به سمت میلتون کینز در جاده پر درخت واتفورد می رانیم. می رویم که ببینیم پیست اسکی داخل سالن چه شکلی است. هوا آفتابی است و ما عاشق. ضبط ماشین را خاموش می کنم و...
می گویم: فکر کن الان چند سال دیگه است و ما داریم می ریم مسافرت. یادته می گفتی که باباها وقت مسافرت کلاه کپ می ذارن؟ مثلا تو کلاه هم سرته!
می خندد.
ادامه می دهم: بعد مثلا فرض کن که ما داریم به ضبط گوش می دیم و گاهی هم با هم صحبت می کنیم. دو تا بچه هامون هم عقب نشستن!
باز می خندد.
می گویم: یکی پشت تو خوابیده و کتاب می خونه، اون یکی هم پشت سر من نشسته و به بیرون خیره شده. بعد اونی که خوابیده و حواسش نیست، پاش می خوره به اونی که نشسته و داره فکر می کنه و جیغش را در می آره!
با تعجب نگاهم می کند. انگار که شیزوفرنی گرفته باشم!
من اما توجه نمی کنم و واقعا رفتم توی اون فضا. می گویم:
دومی می گه: نزن دیگه، دیوونم کردی! اولی که حواسش جای دیگه است با سکوت جوابش را می ده. دوباره دومی می گه: اه! مامان یه چیزی به اش بگو! من می گم: می تونین با هم توی این مساله کنار بیاین یا احتیاج به قاضی دارین؟!
دیگر به حرف می آید و با خنده می گوید: حالت خراب شده؟
می گویم: خب سعی کن تصور کنی. مثل یک بازی. خوش می گذره!
می گوید: بابا جان! چه کتابی می خونی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر