۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

سرما


در این روزهایی که هوا بوی بهار گرفته است و صدای بلبل ها تا نیمه های شب به گوش می رسد، هوای سرد پریروز کمی عجیب بود. سوز سردی داشت به علاوه رگبارهای ناگهانی و کوتاه مدت. من، اما در مواقعی که احساس ناخوشایندی دارم، بدون در نظر گرفتن دمای هوا، زیاد لباس می پوشم. این خصوصیت گرچه در بسیاری از مواقع باعث دردسر و عرق ریختن بی خود می شود، اما پریروز به کارم آمد. بلوز پشمی و پالتوی بلندم که صرفا به خاطر حالم پوشیده بودمشان، در آن سوز و سرما، دلچسب بودند.

بعد از حدود یک ساعت انتظار، وقتی همه مهمان ها و مسئول مسجد حاضر شدند، برایش نماز خواندیم. صوت قرآن که در یک ساعت گذشته بی وقفه پخش شده بود و همه، حتی داماد انگلیسی، در حالی که به تابوت حاوی پیرزن تا ابد خوابیده، خیره شده بودند، به آن گوش داده بودند، جای خود را به صدای مسئول مسجد داده بود که سوره یاسین می خواند.

بعد از این مراسم، بانوی مسن را سوار ماشین مخصوص کردند و به سمت مزار راه افتادند، مهمان ها هم به دنبال آنها، ما هم در بین مهمان ها. نیم ساعت در راه بودیم. در ماشین ما صحبت از اولین تجربه خاکسپاری در لندن بود و این که ما هم آیا؟ این که چه فرقی می کند کجا باشی؟ این که با گذشت زمان رسم و رسوم چه تغییراتی می کند؟ این که برای مراسم تدفین چه توصیه هایی شده است؟ این که در زمانه ما کدام رعایت می شود؟ این که آیا آدمی که عزیزی را از دست داده، باید نگران غذای مهمان ها باشد یا این که اطرافیان باید دور او را بگیرند و مدتی غذایش را آماده کنند تا به حال طبیعی برگردد؟ این که ...

رسیدیم. مادربزرگ را به منزل جدیدش می بردند و ما هم نگاه می کردیم. نوه اش که پسر بچه دوماهه دارد، بچه را به من سپرد تا به مراسم برسد. شوهرش هم پیر بود و ناتوان، با صندلی چرخدار کنار من و بچه از فاصله دورتر تماشا می کرد. سوز سردی بود. صدای گریه از جمعیت یه گوش می رسید و گاهی هم جمله ای از پیرمرد. درد و دلی با خدا، آیه ای، شکایتی، شکری. نگران بچه بودم که سردش شود. یک چشمم به خاک و گودال عمیق بود، یکی به حرکت های بچه.

هیچ نظری موجود نیست: