دیروز داشتم به این سه سال معمولی خوشی که با هم زندگی کردیم و مقدماتش (!) فکر می کردم و جمله های عاشقانه ای که به ذهنم می رسید را مرتب می کردم.
به روزی که برای اولین بار با هم حرف زدیم، به اون شب مهتابی که دوشنبه بود و مسیرمون با هم یکی شده بود. به آن روزهایی که هر چی بیشتر با هم آشنا می شدیم، بیشتر از شباهتهامون تعجب می کردیم. به شماره تلفنمون که فقط 8تا کمتر از شماره شما بود. به تولدهای سورپریزی که برایم می گرفتی و من می فهمیدم. به تمام تغییراتی که در این مسیر کردیم. به روزهایی که آمدید خونمون برای خواستگاری و بله برون و نامزدی. به خانواده شما که برای این روزها آداب و رسوم داشتند و به خانواده ما که انگار تازه از خواب بیدار شدند و از این رسوم خبر ندارند. به هر دو سری خانواده ها که ما را درک کردند و به هر تصمیمی که گرفتیم احترام گذاشتند و حتی براش شمشیر هم زدند در حالی که شاید خیلی هم قبولش نداشتند. به این که از عقدمون تا عروسی یک سال صبر کردیم، چون برای زندگی مون برنامه داشتیم. به این که برای خرید عروسی رفتیم چمدان خریدم. به بلیط رفتن تو که قبل از عروسی خریده بودیم و شاید همان باعث شد که تو انقدر فکور باشی در تمام عکس های عروسی. به سفره عقدی که دوستهایم برایمان آماده کرده بودند، به لباس پفداری که من پوشیدم، به آرایش چشم هام، به دسته گل ساده ام و به کت بدون گل تو که دوستم یک گل به اش زد. به اون هتلی که مامانم برامون گرفته بود و به اون سبد گلی که داداشم آخر شب جلومون می برد تا ما برویم. راستی اون سبد در سالن خانه مامانت این ها هست و من هر باراز دیدنش لذت می برم. به آن دو هفته کوتاهی که با هم زندگی کردیم و هنوز هم برای من شبیه خواب است. به آن چند ماهی که باز هم از هم دور بودیم. به آن روزی که کار هایم تمام شده بود و ویزا گزفتم و فرداش پیشت بودم. به آن استودیوی کوچکمون که اتاق پذیرایی و خوابش یکی بود و همیشه هم مهمان داشتیم. به روزهای آخر هفته ای که سر کار می رفتی. به روز اولی که من می خواستم بروم سر کار و مثل یک بچه ای که نمی خواهد برود مهد کودک شده بودم و به من دلداری می دادی و من را راهی کردی. به تمام این روزها که مشوقم بودی که ادامه بدهم و موفق باشم. به اولین سال تحویلمون که برادرت هم با ما بود. به وقتی که از اینجا رفت و ما تنها تر شدیم. به مراسم تهیه خانه (!) و تمام زحماتمون برای این که به شکل الان بشود. به اولین باری که خانواده هایمان می آمدند و ما می خواستیم تلافی تمام سال را در یکی دو هفته در بیاوریم. به همه لحظاتی که با هم در غربت زندگی کردیم و با این که آسان نیست، اما به ما سخت نگذشت.
به همه این ها فکر کردم اما جمله های عاشقانه ام نیامد. یکی از دلیلهایش شاید این باشد که دیدم رضای خانه سبز رفت. یک کم غمگین شدم. آخر،چند ماه پیش که داشتیم اولین قسمت سرسزمین سبز را می دیدیم و قسمت های مختلف خانه سبز را نشان می داد، من فهمیدم که آن سریال روی نظریات من خیلی اثر گذاشته است و بدون این که خودم هم بفهمم خانه ما هم یک خانه سبز است. گیرم که دیوارهاش کرم باشد اما روحش سبز است و وقتی با هم قهریم، حرف که می زنیم!
سبز سبزم ریشه دارم
من درختی استوارم
شور و شوق و شادی ام را
از خدایم هدیه دارم
خدا بیامرزدش.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر