۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

قضیه دل بارونی من

تهران. کلاس چهارم دبستان.

خانه مامان بزرگم یک ساختمان سه طبقه بود با سه جفت مامان بزرگ و بابا بزرگ. معمولن روزهای تعطیل توی حیاطشان پر بود از نوه. یکی از روزهای تعطیل بهاری که "بارون شرشر" می آمد، با بچه ها که اکثرن دختر بودند، انقدر شعر فیلم اشکها و لبخندها را خواندیم و رقصیدیم که مثل موش آب کشیده شده بودیم. بچه بودیم و دلمان خوش بود به خیس شدن توی باران. آخرش هم با نگرانی بزرگترها بازی تمام شد.

گیلان. سال سوم لیسانس.

دلم که می گرفت یا تنگ می شد، می رفتم پیاده روی و فکر می کردم و فکر می کردم. یک روز که "بارون شرشر" می آمد و من هم دلم گرفته بود، بدون این که به دوستام اطلاع بدهم موزیک تنها ماندم آقای اصفهانی را برداشتم و رفتم زیر باران. وقتی بعد از یکی دو ساعت خیس برگشتم، مشکل دلم حل شده بود اما دوستانم نگرانم شده بودند.

لندن. اواخر سال اول زندگی دو نفره.
آخر هفته بود و دلم تنگ. تنها بودم. نفر دوم سر کار یود. "بارون شرشر" شروع شد. من این بار بدون هیچ موزیکی رفتم زیرش. یک ساعتی در پارک راه رفتم، به صدایش گوش دادم و روی پوستم حسش کردم و خیس خیس شدم. وقتی برگشتم خانه باران دلتنگی ام را شسته بود ولی کسی نگرانم نشده بود.

هیچ نظری موجود نیست: