۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

مقصد

یک روز تعطیل، از اون جمعه های دوست داشتنی که الان دلم براش لک زده، با برادر کوچکترم تلویزیون نگاه می کردیم. قصه های مجید. کل قصه یادم نیست، اما یکی از نکاتش خوب یادم مونده.

مجید عجله داشت برای رسیدن به مقصد. فکر کنم که داشتند می رفتند اصفهان، با یک وانت آبی رنگ. آقای راننده هی ازش می پرسید: آقا مجید مقصد کجاست؟ بعد خودش جواب می داد: همین جاست! (با لهجه اصفهانی)

حالا من الان اینجا نشستم با حالت سرما خوردگی و سر درد و می گویم کاشکی امروز زودتر تموم شه و من برم خونه. کاشکی آخر هفته شه، کاشکی تابستون شه، کاشکی زمستون شه.

و اصلن به این که مقصد همین جاست فکر نمی کنم. به این که مقصد الانه که من دارم سعی می کنم تایپ فارسی یادم بیاد، با وجود این سردرد. بعد ها دیره که بگم : راست می گفتنا که زندگی مثل برق می گذره...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام و صد سلام به بانو ه دو چشم. بابا جون لینکتو برام نذاشته بودی که. اما من خیلی زرنگ تر از این حرفام. امیدوارم وب لاگ نویس موفقی باشی. برات آرزوهای خوب دارم همیشه.

banooH2eyes گفت...

بر منکر هوش شما لعنت! من لینکم را گذاشتم اما نشانش نمی داد.

ممنون از لطفت. من هم برای تو بهترین ها را آرزو دارم.