۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

دانیل

دیروز صبح توی ایستگاه قطار، دانیل را دیدم. دانیل، یک پسر حدودن سه ساله سیاه پوست بود با چشم های براق. این برق چشم های بعضی ها هم حکایتی است. من فقط بهش لبخند زدم. از همان لبخند های سی و دو دندانی مخصوص خودم. او هم جواب لبخندم را با لبخند داد. بعد هم با سلام، اسمش را گفت. من هم خم شدم و اسمم را بهش گفتم. به همین سادگی با هم دوست شدیم. گفت که با مادرش دارد می رود Fun fair و خیلی خوش حال است. گفتم: چه عالی. خوش به حالت!

قطار رسید وبا جمعیت از هم جدا شدیم. وقتی پیاده می شدم، در جمعیت دنبالش گشتم. او هم مرا دید. برایش دستی تکان دادم. او هم دوباره به من لبخند زد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

دیده قشنگی بود...

ناشناس گفت...

جالب بود این نوع نگاه. دانیل کسی بوده سن و سال پسر من.

ناشناس گفت...

Interesting