۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

زندگی

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند

آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت

مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش

باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است

شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است

هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

اگر نرفته بودی/جاده پر از ترانه/ کوچه پر از غزل بود



اینجا نرگس هم پیدا می‌شود، نرگسی که بوی خوش نرگس هم بدهد. ‏
.
.
.
می‌شد زندگی کمی آسونتر بود... می‌شد همه چی مثل پیدا کردن و خریدن و بو کردن یک دسته گل نرگس تو جایی که انتظارش نمی‌ره، عملی بود. ‏ شاید یک روز بشه، گل نرگس که شد، باقیش هم شاید بشه

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

ارغوان، این چه رازی است؟*

امروز که تو آفتاب اتاقش با هم بازی می‌کردیم، یهو دیدم که چقدر خوب تو چشماش معلومم.‏

ایشون آینه من هستند، از همه نظر. این هم مدرکش



* http://www.youtube.com/watch?v=Y8ZMWmMWVu8

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

تا نیک ندانی که سخن عین صوابست/باید که بگفتن دهن از هم نگشایی *

دوستی نوشته بود که ماجرای بغض‌آلودی داشته و می‌خواسته برای مادرش تعریف کند تا کمی سبک شود که مادر پیشنهاد داده است: سعی کن در سکوت با بغضهایت کنار بیایی.‏

‌دوست داشتم بنویسم این جمله مامانِ دوستم را. کاشکی چند روز پیش که بغض داشتم و قاطی کرده‌بودم، مامانِ دوستم سر راهم  سبز می‌شد و راهنماییم می‌کرد.‏آن وقت خیلی از حرفها همان جا فقط در دل خودم می‌بود.‏ ‏

مامان خودم البته همیشه می گوید که تا حرف را نزدی، او در بند توست ولی وقتی خارج شد تو در بند اویی. اما خب جمله مامانِ دوستم انگار آسانتر است فهمش.‏

سعدی*

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

خانه دل جارو کن و وانگه مهمان طلب

انگار یک پارچه سفید مخملی روی شهر کشیدند. روی خانه و حیاط ما. پاک شده همه جا. دل من هم دیشب پاک شد. فکر نمی‌کردم به این زودی به این پاکی بشود، اما خیلی وقتهای دیگر هم انرژیهای دور و برم را دست کم گرفته بودم. این بارهم همین‌طور. هفته پیش که جلوی خانه پر از گِل بود و ما تا می‌نشستیم تو ماشین، از ترس گلی شدن صندلی کفشهای دخترک را فوری درمی‌آوردیم، فکرش را هم نمی کردم که برف بیاید و این همه همه‌جا پاک شود. دلم را هم. پر بود از مسائل گِلی.  ‏

خدا رو شکر که برف اومد. خدا رو شکر که پایه‌های زندگی‌مان محکم است.‌ خدا رو شکر.‌ همین



۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

میان ماندن و رفتن*

"I am ready to wallow now."

gilmore girls S1E17

* داریوش

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

از دوست به یادگار دردی دارم/ کان درد به صد هزار درمان ندهم



یک روز جمعه‌ای بود که قرار بود دنیا تمام شود ولی نشد، یادتان هست؟ تهران بودم و می‌خواستم از خیابان ظفر خودم را برسانم فرهنگسرای نیاوران. یک ساعت و نیم هم زودتر راه افتادم. فکر کنم اغلب ساکنین تهران هم یا می‌خواستند از ظفر بروند فرهنگسرای نیاوران یا این که می‌خواستند آخرین چهارشنبه عمرشان را در ترافیک سپری کنند. این شد که بنده حدود دوساعت،  بلکه بیشتر، با قدمهای مورچه‌ای طول کشید تا خودم را به مکان مورد نظر برسانم که البته نیم ساعت بعد از شروع تئاتر بود و نرسیدم و آروزیش به دلم ماند. اما نکته‌ای که می‌خواستم بگویم این بود که در تمام راه و تمام آن ترافیکها، آلبوم یادگار دوست آقای ناظری چندین بار از اول تا آخر دوره شد و بنده با سرخوشی تمام پشت فرمان درحالتی که تقریبا ثابت بودم و قابل رویت اقشار پیاده، با ایشان چهچهه می‌زدم و حال می‌نمودم.‌‏
حالا هر بار که می‌شنوم "تا با غم عشق تو مرا کار افتاد" یاد آن شب و کوچه پس‌کوچه‌های مملو از ماشینِ شهرم می‌افتم.‏

در کشتن ما چه می‌زنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه‌ای بس باشد

دیگه بس است

بهترم امروز.‏

تصمیم گرفته‌ام برگردم به خودم. مطالعه کنم. قوی باشم. از دست این دخترک لوس و غرغرویی که شده‌ام، خسته‌ام. ‏

دور و بر خودم را شلوغ کرده‌ام. پر از کتاب. انواع و اقسام موضوعهای بی‌ربط. از یکی شروع می‌کنم. همین امروز. همین الان.‌‏

آتش اندر سینه پنهان تا به کی
گریه ‌ام در زیر مژگان تا به کی
از وطن تا دور گشته دیده‌ای
یک نمش آرام نیست در منزلی
ملاصدرا

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

غم دل چند توان خورد که ایام نماند*

امشب گریه کردم. حسابی. کسی نبود. دوستی آنور مرزها می‌دانست که بارانی شده‌ام و همین. سکوت کرده بود تا خالی شوم. خیلی بهترم. مشکل البته هنوز به قوت خودش باقیست اما این گلوله‌ای که از داخل دلم داشت خفه‌ام می‌کرد اندکی آب شد.‏

مشکلات هستند دیگر. دخترک با همه عشقی که به من می‌دهد، آنچنان معادلات زندگیم را پیچیده کرده که با هیچ منطق و ماشین حسابی نمی‌توانم حلشان کنم. شوهر جان هم هست. سرش انقدر شلوغ است که امشب تازه فهمید که من حالم داغان شده است. بعد هم از زور خستگی خوابش برد. همین شد که بنده در تنهایی اشک ریختم.‏

‌دمی با غم به سر بردن، جهان یک‌سر نمی‌ارزد
*به می بفروش دلق ما، کزین بهتر نمی‌ارزد

مرسی پریسا جان بابت این بیت حافظ

حافظ *

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

دلم تنگ است. خیلی تنگ. ‏

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

اشک

شاید اشک بتونه این گره ای که  تو دلم است باز کنه
امید آخرمی اشک. سعی خودت را بکن


۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

هستیم ما هم!

حقيقتش اين است كه معلمي كه اجازه مي دهد بچه هاي كوچولوي سه ساله بهش وابسته بشوند و دوستش داشته باشند، طوري كه هي سر كلاس ماچش كنند ( اونهم كسي مثل دخترک من كه به اين راحتي ها ماچ نمي ده و نمي كنه)؛ خيلي لوس و ننر است اگر يهو ول كند و برود...
دختركم از ايران كه برگشت، اولین روزی که رفت مهدکودک، گفت "تيك كر مامي" و رفت سر كلاس، به عشق معلمش بود. به قول خودش معرّم! حالا از پريروز كه وسط كلاس ديده كه ايشان نمي آيد و بقيه معلمها هستند به جايشان، كلا دلش 
نمي خواهد مدرسه برود و برنامه گريه زاري دوباره شروع شده.

دوست دارم دوباره بنویسم، حتی شده چند جمله بی‌ربط. 

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

می‌شد که با من هم باشد!

You know what happens when someone lets go of your hand? You get it back! It's a good thing. All those who let go are still there. They all still love you, but it means you get your hand back. It means you have time.  Not to wash the dishes, to do something with. To get out there, to find the diseases, to cure, to take it to the next level, it means invent the Baily's method. You got to get out there, do something and don't look back!

Grey's anatomy, S9, E3

وقتی که بچه دکتر بیلی خیلی راحت ازش جدا شده بود و رفته بود مهد. یکی از مشکلات این روزهای من که هیچ‌کس نه دلداری داد، نه به روی خودش آورد و اصلا نه فهمید که من چه مرگم است. خوب است که لااقل تو فیلمها بعضی از آدمها فورا درد همدیگر را می‌فهمند.‌‏

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

اندر روابط پیچیده وبلاگ‌بازی

خنده‌دار نیست که باید تو گوگل‌ریدر، وبلاگهای مورد علاقه‌مان را بخوانیم؛ اگر دلمان بخواهد زیر یک پستی نظر بدهیم، باید برویم تو وبلاگ نویسنده پست مذکور؛ اگر دلمان بخواهد آن پست را با دوستان به اشتراک بگذاریم و راجع بهش صحبت کنیم، باید برویم تو پلاس. بعد مثلا اگر بخواهیم ببینیم که نویسنده متن، جواب نظرمان را داده یا نه، باید حواسمان باشد که کجاها نظر داده‌ایم و  مرتب چک کنیم که جوابمان را از دست ندهیم.‌‏ باز خدا را شکر که پلاس آدمیزاد را از وقایع مطلع می‌کند، وگرنه مرتب باید آنجا را هم چک می‌کردیم.‏

با چه سختی‌ای دوستان چراغ روابط مجازیشان را روشن نگه داشته‌اند. ‏

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

تو باترفلای منی، فسقلی

نگاهم مانده بود به علامت کافی‏شاپ. حواسم به قدری پرت بود که قهوه داخل دهانم را سوزانده بود و من ککم هم نگزیده بود. تا چند دقیقه قبل خیالم راحت بود. حتی به خریدم هم رسیده بودم. با خودم گفته بودم اگر ناآرامی کرده بود، حتما به من زنگ می‌زدند و چند دفعه هم تلفنم را نگاه کرده و به خودم بالیده بودم که دخترک دیگر بزرگ شده و آرام گرفته است. اما قبل از نوشیدن اولین جرعه قهوه ملتفت شدم که تلفنم از صبح قطع بوده و اگر هم تماسی گرفته باشند، متوجه نشده‌ام. این شد که دهانم سوخت و بنده هم از حالت سرخوشیِ مادرانه خارج شدم.‌‏

ده دقیقه به آخر کلاسش مانده بود و انگار نمی‌گذشت. قهوه دوست داشتنیِ همیشگی هم مزه آبِ جوشِ تلخی را می‌داد که باید نوشیده می‌شد تا اثر زمان را یک کم کمرنگ کند. البته بیشترین اثرش را بعد از سوزاندن دهان، روی افزایش استرس می‌گذاشت و باعث می‌شد روده‌هایم که سابقه طولانی در جواب دادن به استرس کل بدنم را دارند، به هم بپیچند و از سر و کله هم بالا بروند.‏ از کافی‌شاپ زدم بیرون. دلم برای روده‌ام می‌سوخت. همه‌اش سی و یک سالش بیشتر نیست.‏

چشمم به دنبال ساعت 11.5 می‌گشت. از این دیوار مرکز خرید به آن یکی. گوشم را هم تیز کرده بودم که صدای "مامان، مامان"‌ِ دخترک را از دور بشنوم. دو دقیقه مانده بود به 11.5 عزیز که نصف قهوه باقی‌مانده را شوت کردم در سطل زباله و از آخرین سری پله‌ها رفتم بالا تا به کلاس دخترک برسم. ‏

خوبی کلاسش این است که مثل آکواریوم می‌توانی داخلش را ببینی. اولین باری که تنها مانده‌بود، من دو ساعت تمام روی همین پله‌ها جلوی این شیشه آکواریوم نشسته بودم و سعی کرده بودم نگاهش نکنم و وانمود کنم کتاب می‌خوانم تا آرام شود و تنهایی را تاب بیاورد. اما او در عوض دنبال فرصت بود تا چشم در چشم شویم و با نگاهش به من حالی کند دلتنگیش را. ‏

به شیشه که رسیدم، باورم نشد که خودش بود بدون گریه و بازی می‌کرد و اصلا حواسش به شیشه و این که من باید پشتش باشم، نبود. خوشحال شدم. خیلی بیشتر از آن که بتوانم وصف کنم. چند پله برگشتم پایین تا من را نبیند و یک کم دیگر بازی کند و من بتوانم خوشحالیم را سر و سامان بدهم. روده‌هایم ناگهان از فشار رها شده بودند.‌‏


یواشکی از روی پله‌ها به ساعت داخل آکواریوم نگاه کردم. دقیقا 11.5 بود. روده‌هایم از خوشحالی دخترک را تشویق می‌کردند. رفتم بالا و پشت شیشه صبر کردم. به قدری سرگرم بود که اصلا متوجه من نشد. می‌خواستم از همان پشت هم حالیش کنم که خوشحالم، اما نشد. ناچار رفتم پشت درِ کلاس. یکی دیگر از مادرها از قیافه‌ام فهمید. گفت: "مثل اینکه این دفعه مانده!" و من فقط به "خیلی خوشحالم!" بسنده کردم. می‌خواستم در آغوش بگیرمش دخترک فسقلی‌ام را. ‏

رفتم تو. صدایش کردم. برگشت. نیامد جلو. گفتم بیا تو بغلم. آی اَم پراود آو یو. وِل دان!* لبخند زد. آمد تو بغلم. بوس داد. بهم گفت که باتِرفلای** درست کرده است. گفتم وِر ایز ایت؟ گو اَند برینگ ایت فور می!*** رفت که بیاورد پروانه‌اش را. دور چشمهایش یک کم صورتی بود، معلوم بود گریه کرده ولی خود چشمانش برق می‌زدند. انگار که جایی را فتح کرده باشد. باورش شده بود که می‌تواند.‏

*I am proud of you, well done!
** butterfly
***where is it? go and bring it for me