۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

روز یک

صدای تگرگ از صندلی بلندم کرد. رفتم پشت پنجره. دخترک خواب است. نمی دانم چرا با این همه صدا بیدار نشد. شیر گذاشتم گرم شود. قهوه حسابی می چسبد. هوا تاریک شده است. انگار نه انگار که خورشید دو سه ساعت دیگر هم غروب نمی کند.

یادم آمد همین یک ساعت پیش که داشتم رانندگی می کردم برای خودم چه متنی آماده کرده بودم. باز هم از آسمان سیل می آمد. چیزی بین باران و تگرگ. رادیو خاموش بود. دخترک تازه خوابش برده بود و صدای نفسهایش را می شد در هم همه صدای باران شنید. از یک خیابان شیب دار پایین می آمدم. بین تمام آن بارانها، آفتاب هم می تابید روی شیشه که دلت می خواست حتی عینک آفتابی بزنی.

با خودم می گفتم خوب شد از خانه زدم بیرون. هم به فامیل قدیمی سر زدم. هم صدای فکر و خیال را برای چند ساعت خفه کردم. هم صدای نفسهای دخترم را در شلوغی باران و آفتاب شنیدم.

بعد هم جای شما خالی یک عدد باقالا قاتق و مرغ ترش خوشمزه هم میل کردم!

هیچ نظری موجود نیست: