۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

روزهای دختر در اینترنت 4

10.04.12
دختر به راحتی به کسی بوس نمی ده حتی به نزدیکان. به غیر از بوس شب به خیر، از دست بقیه ماچ ها در می رود. خانه دوستم بودیم ( که بهش می گه عمه س). از دست ماچهای عمه اش هم در می رفت. یک بار بهش گفتم: عمه س غصه می خوره بهش ماچ نمی دی. بعد از چند وقت، وقتی داشت می خوابید، بهم گفت: به عمه س بگو غصه نخوره، بگیره بخوابه!

10.04.12
این جوریاست که آدم وقتی می رود پیش یک دوست خوب، حتی اگر هوا اونقدر سرد باشه که بگی ولش کن تو بالکن هم نمی خواد برم، یا این که بچه ات از سفر انقدر خسته باشه که مجبور شین چند روز تو خونه بمونین؛ اون موقعی که از فرودگاه می آی بیرون و سوار ماشینت می شی تا بری خونه، با خودت فکر می کنی که این همه انرژی را چه جوری توی دلم نگه دارم؟ پس اون آدم افسرده و خسته ای که می رفت کجاست؟ چه خوبه که آدم دوستای این مدلی داره. که وقتی پیششی با کارای ساده ای مثل غذا خوردن و حرف زدن و فیلم دیدن، این طوری از روزمرگی خارج شی!
ممنون دوست خوبم.

05.04.12
دیشب، سر شب یک فنجون چایی داده شد به خانوم. ساعت 4 بیدار شد. آوردمش تو تخت خودمون. به ترتیب بغلمون می کرد و ماچ و نوازش و می رفت سراغ اون یکی. بعد دید خوابش نمی برد، نشست بالای سرمون و شروع کرد به شعر خوندن. باباش می گفت مثل رادیو. ما هم هی سعی می کردیم تو اون وضعیت بخوابیم. یک وقت به من گفت: پاشو برام چایی نون بیار بخورم بخوابم! که آخر سر به مقداری حلقه جوجو (همون کورن فلکس حلقه ای) رضایت داد. نشست تو تاریکی خرچ خرچ کورن فلکس خورد و باز هم نخوابید. خلاصه که تا ساعت 6 خیلی جدی بالای سر ما بیدار بود.

05.04.12
آخر شب تو آشپزخونه بودم از تو هال صدام می کنه: هیوا خانوم بیا!

14.03.12
دیروز بعد از ظهر وقتی که دست و پای هر دومون پر از رنگ آبی و بنفش بود، شروع کرد از یک تا ده به انگلیسی شمرد. وقتی خیلی کوچک بود براش می شمردم، اما اصلا یادم نیست که آخرین بار کی بود. بعد من را تصور کنید که می خواستم قورتش بدهم اما پر از رنگ بودم و نمی شد.

امروز صبح وقتی که باز دستم بند بود، دور پام می چرخید و اردک کارتون تیمی را نشان می داد و یک چیزی می گفت که نمی فهمیدم. نشستم رو زمین و چند دفعه پرسیدم. اول فهمیدم که آخر جمله با "داک" تمام می شود. یک کم بیشتر که تکرار کرد فهمیدم دارد می گوید "ایت ایز اِ داک". دوباره می خواستم قورتش بدهم که دویده رفته و تیمی را آورده که "ایت ایز اِ تیمی!" بعد هم دویده خوکش را آورده که "ایت ایز اِ اوینک اوینک"!!! (اوینک اوینک صدای خوک تو کارتونش است)

خلاصه که انقدر شارژم کرد که پنج ساعت با هم راه رفتیم و رفتیم کتابخانه عضو شدیم و کتاب گرفتیم و با همه پرنده ها و چرنده ها خوش و بش کردیم. تو راه هم هی به من گفته: کامان! لتس گو! و هر چی که دیدیم جمله اش را با ایت ایز اِ برایم ساخته. مثلا، "ایت ایز اِ آقا"!

10.03.12
داشتیم با هم بازی می‌کردیم که دستش خورد به صورتم. من هم الکی ادای ناراحتی و گریه درآوردم. ساکت شد، صورت گرمش را چسبوند به صورتم و یک ماچ آبدار کرد. بعد هم گفت: مامان، اوشحال شد.

09.03.12
وقتی مامانم از ایران رسید، دختر سه روزش بود. خیلی هم فسقلی. چهار هفته زود به دنیا اومده بود. مامانم همون روز اول فهمید که من ناخنهای ریزه‌میزه اش را گرفته‌بودم. ازم پرسید که چه جوری تونستم؟ من هم اون روزها اصلا نمی‌فهمیدم که بچه فسقلی قضیه اش چیه. فکر می‌کردم همینی که هست. باید یک کاریش کرد.

امروز دیگر دخترم می‌گه: مامان ناخن‌‌گیر بیار. ناخنهام را تمیز بکن. (بکنش را هم با لهجه خاص خودش می‌گه. ) بعد هم ثابت می‌شینه تا کارم تمام شه. آخرش هم می گه: دوباره تمیز بکن!

08.03.12
به نظر من سخت ترین قسمت مادری، روزهایی است که بچه آدم مریضه و از دست آدم هم هیچ کاری برنمی آد جز صبر.

خدا را شکر که دخترکمون حالش خوب شده و دوباره دستوراتش را از سر گرفته :)

راستی، روز جهانی زن به همه مبارک!

04.03.12
دیروز رفته بودیم خرید. تو مرکز خرید یک سری اسباب بازی هم گذاشته بودند، از اونهایی که بادی و بزرگه و بچه ها می رن توش بپر بپر می کنن. سلما وقتی که چشمش به اینها افتاد، دیگه کسی حریفش نبود. با باباش رفتند بازی کنند و من هم برای خودم بچرخم. تو راه که داشت می رفت زیر لب می گفت: جامپ جامپ*، من دارم می آم!
*jump jump


۱ نظر:

پریسا گفت...

چه نوشته های خوبی بود. تلافی همه وقتی که ننوشته بودی در آورد. ببوس این خانوم کوچولو رو از طرف من. (هر چند که گفتی از ماچ و بوسه خوشش نمیاد. :))