۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

دارم پیدا می شوم...

خیلی بهترم. انگار که سر نخ را پیدا کرده باشم. سفت چسبیده ام. اول، با خودم خلوت کردم و سعی کردم بیابمش. بعد هم کلی برای همسرم تشریحش کردم. همان لابه لای حرفهایم، انگار پیدا شد. آرام شده ام. خیلی بهترم.

چه خوب است که شبها چند ساعتی مرخصی می دهد این خانوم کوچولو. گاهی می شود گره ای را باز کرد.

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

جدی نگیرید. اشکال از فرستنده است

از یک جایی به بعد انگار گم شدم. اصلا حواسم نبود. خیلی دور شده بودم وقتی که فهمیدم. نمی دانم دیر شده است یا نه. فعلا دارم سر و ته می کنم که برگردم. می خواهم اول ببینم کجا بود که گم شدم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. مثل بچه ها که سرشان با یک آب نبات گرم می شود، شده ام. واقعا برای خودم متاسفم. حالا البته باز هم خوب است که فعلا دارم برمی گردم. خوب شد که تا آخرش نرفتم. کسی هم نیست که بگوید: هوی! داری اشتباه می ری!

چه همه تنهایم. ای خدا.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

قضاوت نمی کنم، فقط یه سوال؟!

امروز، بعد از یک هفته که کم و بیش تو خانه بودیم، گفتیم دختر را ببریم یک جایی بازی کند. من و باباش هم بشینیم از دور نگاهش کنیم و یک قهوه ای چیزی بنوشیم و یک کم صحبت کنیم، بلکه احوالات من سرجاش بیاید.

برعکس دو دفعه پیش که رفته بودیم به همین سالن بازی و خلوت بود، امروز پر از بچه شده بود. انواع و اقسام سن ها. دو سه تا هم خانواده کلیمی در بین این جمعیت دیده می شدند. یکی از این خانواده ها حدود پنج، شش تا بچه داشتند.

نشسته بود و برای خودم چای می نوشیدم. دختر و بابایش هم دورتر با هم بازی می کردند. چشمم افتاد به پدر خانواده مذکور که با یکی از پسرهایش بازی می کرد. خانمش هم آن طرف تر یکی از دخترها را بغل کرده بود که بخوابد و این در حالی بود که از برآمدگی شکمش می شد فهمید که دختر روی خواهر یا برادر چند ماهه اش دارد می خوابد! دو سه تا بچه دیگر هم داشتند برای خودشان دور می دویدند.

یک قلپ به چای زدم و با خودم این جمله ها را تکرار کردم که حتما بیایم و اینجا بنویسم. "به من چه که اعتقادات شما را قضاوت کنم؟ به من چه که شما از باردار شدنتان جلوگیری می کنید یا نه؟ به من چه که هدفتان از بچه دار شدن چی می تواند باشد؟ فقط تو رو خدا اگر یک روز دلتون خواست به سوال من جواب بدین، بگین که تو یک خونه پر از بچه که همه شون می خوان بدو بدو کنن و همه جا را بهم بریزن و همدیگر رو هی بزنن و بعد هم لابد هر چند وقت یک بار همه گرسنه ان و بعد هم همه شون می خوان برن دستشویی و باید حمومشون کنین و لباساشون را عوض کنین و هر روز بفرستینشون مدرسه و دفتر و دستک براشون بخرین و مسافرت ببرینشون و اینها، کی جونش، وقتش و جاش رو پیدا می کنین که به عمیلاتی بپردازین که منجر به بچه دار شدن بشه؟"

داشتم اینها را می نوشتم، به این فکر کردم که این دسته از کلیمی ها تنها نیستند. خیلی از مسلمانها را هم دیده ام با کلی بچه. مثلا همین تابستان در دبی، یک خانواده بودند با چهار عدد دختر و دو عدد پسر و یک مادر حامله. آن روز راستش فقط به خرج و مخارج آن خانواده عرب فکر کرده بودم. امروز دیدم که شاید باید برایشان یک کف مرتب هم بزنم!

درباره من - پاییز 90

من یک عدد مادر 30 ساله هستم. دخترم 22 ماهش است. فکر و ذکر این روزهایم، بازی با اوست و خس خس سینه اش و سرما و لباس گرم و این حرفها. از حرفهای فلسفی و بودار و جنجالی خیلی وقت است که خبری نیست. ه

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

کرم کتاب من


امروز بعد از ظهر، نمی خوابید. با این که خیلی خسته بود اما از تو بغلم می پرید پایین که برود و بازی کند. با هم رفتیم تو اتاق که کنار هم بخوابیم و بلکه از خر شیطان بیاید پایین که دوباره از تخت پرید پایین و از اتاق آمد بیرون.

من هم که گرم و نرمی تخت، دست و پایم را شل کرده بود، همان جا ماندم. آی پد به دست برای خودم گودر صفر می کردم. بعد از یک ربع، متوجه شدم که اصلا صدایی از بیرون نمی آید. با نگرانی از اتاق خارج شدم که دیدم خانم روی کتابهایش وسط هال خوابیده است!

دخترم برای اولین بار در عمرش روی کتاب خوابش برد. این تیتر اول روزنامه خانه ما می توانست باشد :)

پ.ن. این هم عکسش... اما هر کاری می کنم نمی تونم بیارمش آخر متن بذارم.




۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

قطع رابطه

سرفه های دخترک دوباره شروع شده است. می دانم که آلرژی دارد اما این که با چی تحریک می شود را نمی دانم. دو سه روز است که فکر می کنم، سرما بی تقصیر نیست. سوز یعنی. آن وقت است که در برابر فصول یک گاردی گرفته ام.

راستش از بچگی در بین همه فصل ها، تابستان را ترجیح می دادم. بیشتر هم به خاطر تعطیلی و استخر بود. اما خب از آمدن پاییز و برگ ریزان و زمستان و برف و اینها هم کم خوشحال نبودم. همیشه حواسم بود که اولین روز دی بگویم: زمستانتان مبارک.

اما این دو سه روز، هر بار که صدای سرفه های سنگین دخترم را می شنوم، مخصوصا وقتی که خواب است، یک حس بدی نسبت به سوز و سرما در دلم ریشه می دواند. خس خس سینه کوچکش، هیچ جای نگرانی برای این دوستی دیرینه ما نگذاشته است.

اوج خوشی

تا همین هفته پیش وقتی می خواست با آی پد بازی کند، روشنش می کرد و من را صدا می کرد که انگشتم را بکشم روش و فعالش کنم. بعد هم نمی توانست انگشتهاش را کنترل کند و دوتا دوتا روی آیکونها فشار می داد و عصبانی می شد و دوباره من را صدا می کرد که به دادش برسم.

امروز دیدم که دارد برای خودش بازی می کند. یکی از بازیهایش این جوری است که پنج تا شکل هندسی تو یک صفحه است و یک عدد جای خالی شبیه به یکی از آن اشکال. بچه باید آن شکل را پیدا کند و به سمت جای خالی هدایتش کند. بعد از هر چهار بار هم یک پازل چهارتایی را باید درست کند. یکی دیگر از بازیها هم درست با همین روش، اما در دریا و با حیوانات دریایی است. امروز برای اولین بار دیدم که خودش همه اشکال هندسی و حیوانات دریایی را پیدا می کند و با انگشت کوچکش می فرستد داخل سوراخ. باورم نمی شد، به همین راحتی. قلبم از شدت خوشحالی داشت از سینه ام در می آمد. خودم را کنترل کردم که جیغ و داد نکنم. فقط به آرامی می گفتم آفـــــــــــــرین و بغلش می کردم.

شما تصور کنید من را که بچه ام با دست و پای بلوری جلوی چشمانم رژه باهوشی می رفت و من هنوز درگیر چند عدد تب خال بودم. ای خـــــــدا...

تازه، وقتی که داشت فکر می کرد که کدام حیوان را باید بکشد ببرد تا جای خالی، هی انگشت اشاره دست راستش را که انگاری معطل بود، تکان تکان می داد.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

Linkedin

برگشتم به حال و هوای روزهایی که صبح زود به زور از تخت جدا می شدم و تو تاریک روشنی هوا لباس می پوشیدم و از در می زدم بیرون. معمولا یک کم اضافه تر از حد نیاز، چرا که دوست داشتم توی راه گرمم باشد و خاطره زیر لحاف همراهم باشد.

چی شد که یاد آن روزها افتادم؟ تو میل باکسم چند عدد نامه بود با این مضمون که بیا و ما را تو لینکدینت اد کن. محل نمی دادم که بابا من که از صبح دارم نقاشی رنگ می کنم و هورسی می شوم و اگر دخترم اجازه بدهد، آشپزی و خانه داری و این حرفها شده شغل این روزهایم. دست از سرم بر دارید. اما هی برایم ریمایندر پشت ریمایندر می فرستادند.

خلاصه رفتم و عضو این سایت شریف شدم. بعد هم دعوت همه دوستان مصر را قبول کردم. بعد از آن رفتم سراغ همکاران سابق که همه حداقل یک پله بالاتر رفته بودند از وقتی که بنده مشغول بازی شدم. بعد احساس حیف شد و اینها گلویم را گرفت.

این شد که برای جلوگیری از خفگی در یک شب سرد پاییزی، وقتی که شوهر اینجانب رفته آن سر دنیا برای میتینگ و دختر اینجانب سر ساعت خوابیده و اینجانب با فراغ خاطر نشسته ام پشت لپ تاپ برای صفر کردن گودر و ناگهان خر کله ام را گاز گرفته که ایمیلهایم را هم صفر کنم و سر از لینکدین در آوردم، ناچار شدم خاطرات کارم را مرور کنم. روزهای کارمندی را. آماده شدن های صبح گاهی. از در رفتن ها ی دو نفره مان. کافی های سر راه. قطار. اتوبوس. مسافرهای دیگر. همکارها. پنجره پشت سرم. مدلینگ کردنها و رانهای طولانی، بعد هم آنالیز داده ها. سوال کردن از آن مرد چینی که من را در شرکت نگه داشت. نهار خوردنهایش که صدای همه چیز را می شد از پشت پارتیشن شنید. خندیدن ها با همکار ایرانی و فرانسوی. منتظر شدن برای ساعت پنج. درس خواندن ها. کلاس رفتن ها در شهرهای مختلف. وبلاگ خواندن ها. برگشتن به خانه و آشپزی های هول هولکی. ولو شدن روی کاناپه و تلویزیون دیدن ها.

خوب و بد آن روزها جلوی چشمانم رژه می روند. مهم این است که کارم را دوست نداشتم. مربوط به درسی که خوانده بودم، نبود. این بود که نمی توانستم آن طور که دوست دارم، انجامش بدهم. کارمند متوسطی بودم. خیلی هم محیط کارم مردانه بود. فقط من در آن بخش زن بودم. به نظر نمی آمد جای پیشرفتی برای من داشت. همین طور معمولی می ماندم.

اما کار این روزهایم را دوست دارم. هر چند که در لینکدین جزو هیچ گروهی ذکر نشده بود. مادر تمام وقت. معلوم است که خسته می شوم. عصبانی هم. معلوم است که مادری ام هم مثل کارمندی ام متوسط است. اما می دانم که جای پیشرفت دارم.





۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

سوغاتی

سفر رفته بودیم. مراکش. حرف زیاد است اما از بین همه دیدنی ها و خریدنی ها و خوردنی ها، فقط دلم می خواهد چند کلمه راجع به تب خالهایم بگویم.

از قبل از سفر منتظرشان بودم. یک هفته ای بود که دور لبهایم خشک شده بود. مرتب چرب می کردم که مبادا تب خالها بریزند بیرون و عکسهای سفر را خراب کنند. نریختند تا روز آخر، دقایق آخر. همه عکسها بی تب خال هستند. اما تمام طول 4 ساعت پرواز، دور تا دور لبهایم گزگز می کرد و می خارید. طاقتم تمام شده بود وقتی آخر شب رسیدیم خانه و من پماد خنک کننده شان را زدم و یک نفس راحت کشیدم.

امروز هر بار که جلوی آینه رفتم، از دیدن لبهایم ترسیدم. خیلی وقت بود که این همه تب خال با هم نزده بودم. شاید اولین بار که بعد از یک تب رماتیسم شروع به تب خال زدن کردم، این همه دور لبهایم پر شده بود.

ولی از صبح به این فکر می کنم که همه خارش ها و زشتی این تب خالها یک طرف، بوس نکردن دختر برای خودش عذاب الیمی است. هی می چسبانمش به خودم و فشارش می دهم. فایده ندارد که ندارد. اندکی تخفیف می دهد اما بوس چیز دیگری است.

خلاصه که: ای تب خال ها، خدا روزیتان را جای دیگری به غیر از لبهای بنده- مثلا پشت گردنم- بدهد. دست از سر ماچهای این حقیر بردارید...

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

تیک کر عزیز دلم

حالا که دو ساعته خوابی و یک کم سر و صدای تو سر من کمتر شده، گفتم بیام دو خط برات نامه بنویسم و بگم که داری بزرگ می شی و برای خودت مستقل می شی و من را گاهی خیلی خسته و گاهی هم حتی عصبی می کنی، اما وقتی خوابی همه جا انگار سوت و کور می شه. انگاری که نصف چراغها خاموش باشن.

بهت می گم: ساعت چی می گه؟ با اون چشمای درشتت منو نگاه می کنی و می گی: کیت کات! یه جوری هم تند می گی که زیاد معلوم نشه داری اشتباه می گی.

بهت می گم: زنبور چی می گه؟ چشماتو جمع می کنی و نیشت را باز می کنی و می گی: بیـــــــــــز!

بهت می گم: با مامان اینها خداحافظی کن. دست تکون می دی و می گی: بای بای، تک کر! همون take care یعنی :)

خیلی سوال و جوابهای دیگه هم داریم که خب الان نیومدم اینجا که اونا رو بنویسم. اومدم بگم، پریروز که نشسته بودم روی زمین دم در اتاقت و تو داشتی تو اتاق بازی می کردی و یک سری دستورالعمل هم با همین زبون نصف نیمه ات به من می دادی، من داشتم از پنجره اتاقت بیرون را نگاه می کردم. آفتاب بود. برگهای رنگ و وارنگ این درخت بزرگه روبروی اتاقت هم قشنگ معلوم بودن. داشتم اونها را نگاه می کردم، اما با گوشه چشمم تو رو هم می دیدم. خیلی کوچولویی! کوچولو که می گم، نه که فکر کنی منظور بدی دارم ها! نه! آخه نه که داری زود زود بزرگ می شی و جواب ما رو می دی و هی بهمون می گی چی کار کنیم، با چی نقاشی کنیم، چی بازی کنیم، چی نگاه کنیم، کجا بریم، کجا رسیدیم صبر کنیم و از این حرفها، آدم اشتباهی فکر می کنه که خیلی بزرگی. حواسش پرت می شه که نه بابا! خیلی هم کوچیکی!

خلاصه همین. کوچولوی دوست داشتنی من که تو خیابون برای خودت می ری و کاری نداری که ما کجاییم و احتمال زیاد با خودت فکر می کنی که خیلی هم بزرگی چون می دونی ساعت و زنبور چی می گن و بای بای چه جوریه، این 21 ماه خیلی زود گذشت. مطمئنم که چشم به هم بزنیم، انقدر بزرگ شدی که برای خودت بری و واقعا مهم نباشه که ما داریم نگاهت می کنیم یا نه. اما اینو بدون که زندگیمون رو با وجودت کلی نورانی کردی. انگاری به غیر از همه چراغها، یک پروژکتور پر سر و صدا هم رو خونمون روشن شده که دو دقیقه یک بار می گه: مامان.


۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

یکی از روزهای طولانی ما

مثل هر روز آماده شدیم و از در رفتیم بیرون. به این نیت که تا مرکز خرید پیاده روی می کنیم و بعد هم یک سر به جیمبوری می زنیم و بعدتر هم یک ساندویچ تخم مرغ دختر می خورد و یک قهوه هم مادر و شاید هم یکی دو قلم جنس می خریم و خوش خوشک برمی گردیم خانه.
*
مثل چند روز اخیر، دم در، اصرار کرد که نی نی هم با کالسکه دنبال ما بیاید. روز قبلش، نی نی را هم برده بودیم. خاطره خوشی برای من نبود. به غیر از دختر خودم، باید حواسم به دختر او هم می بود از بس که این ور و آن ور رها می شد. گاهی در حالی که دنبالش می دویدم، با یک دست کالسکه خودش را هل می دادم و با دست دیگر کالسکه نی نی اش را. این شد که نشاندمش تو کالسکه و گفتم: امروز نی نی با ما نمی آید!
*
مدتهاست که کلید و کارتها و مبایل و این مخلفات را می گذارم داخل یک کیف سبک با بند دراز که روی شانه راستم است و نزدیک دست چپم. این طوری می توانیم با دختر راه برویم بدون این که نگران دزدی اسباب و وسایل داخل کالسکه باشیم.
*
نی نی که با ما نیامد، دختر اصرار کرد که کیف من را نگه دارد. من هم که انگار یادم رفته بود که نقش کیف چیست، سپردمش به دختر و تاکید کردم که سفت بگیرش و مراقبش باش.
*
دو سه دقیقه راه رفته بودیم که دیدم کیف نیست. ازش پرسیدم: کیف کو؟ فهمیده بود که با اصرار بیجا باعث شده است کیف گم بشود، یک طرف دیگر را نگاه می کرد. از عصبانیت، گیج شده بودم. این راه دو سه دقیقه ای را چند دفعه دویدم. باورم نمی شد که در عرض جند دقیقه کیف ناپدید شده است. هر چقدر که بیشتر راه می رفتم، بیشتر متوجه عمق فاجعه می شدم. کیفم با همه محتویاتش گم شده بود. کارتهای بانکی، مبایل، کلید خانه، سوییچ ماشین و گواهی نامه! نمی فهمیدم که چرا اصلا من کیف را دادم دستش!
*
پیرمرد همسایه مثل هر روز برایمان دست تکان داد. رفتیم خانه اش و زنگ زدیم برای کمک. قرار شد شوهرم کارتها را کنسل کند و بیاید خانه.
*
من و دختر هم یک دفعه دیگر مسیر دو سه دقیقه ای را به دنبال کیف گشتیم و بعد هم آمدیم جلوی ماشین، دم در خانه نشستیم به این امید که کسی کیف را برایمان بیاورد. با هم حرف نمی دیم و دختر هم سعی می کرد نگاهش با نگاه عصبانی من درگیر نشود.
*
یک آقایی نزدیکمان شد و من را به اسم صدا زد و کیفم را داد دستم! گفت که دندانپزشک محل است و یکی کیف را پیدا کرده و تحویل او داده و او هم از روی آدرس گواهی نامه آمده بود دم خانه مان.
*
زنگ زدم به همسر. وسط راه بود. کارتها را هم کنسل کرده بود. ما راه افتادیم به سمت مرکز خرید. دختر در راه خوابش برد، در حالی که هنوز با هم حرف نمی دیم. من به این فکر می کردم که کل ماجرا نیم ساعت بود، اما چه همه استرس داشت. تا دو ساعت بعد، در بانک بودیم تا یکی از کارتهای کنسل شده را دوباره صادر کنند!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

منو ببخش ای سیب سبز

دوست جدیدم است این سیب سبز. از روزی که به برنامه های آی پد اضافه شده است، کالری همه چیز را برای من حساب کتاب می کند و مراقب است که دست از پا خطا نکنم. یعنی شما بگیر از راه رفتن و بچه شیر دادن و تلویزیون نگاه کردن تا تعداد انگورهای خورده شده و این ها!
*
دوستش دارم. کلی کمک است. دو کیلویی هم لاغر شدم. همه شیشه ها و سوراخ سنبه های خانه هم برق افتاده است به هوای سوزاندن کالری.
*
امشب دلم گرفته. انگاری به هرچی فکر می کنم، کلی غصه از توش در می آد و می شه که براش عزاداری کنم! اینه که از سیب سبز عزیز معذرت می خوام به خاطر شیرینی و بستنی و لقمه های کالباسی که خوردم و حال و حوصله ای که ندارم برای حساب کتاب. امشب رو بی خیال سیب جان. شاید فردا بهتر بودم ...

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

خش خش

می دانم که باید بروم بخوابم و الان ساعت دو صبح هم گذشته و چند ساعت دیگر که دختر از خواب بیدار می شود، دور از جون شما، مثل سگ پشیمان می شوم که نخوابیدم و این حرفها. ولی خب الان اگر این حرفهایی که تو سرم می چرخد را ننویسم، بیات می شود و می رود پی کارش. مثل همه حرفهایی که شبهای پیش از ترس کم خواب شدن ننوشتم و الان همگی دست جمعی بیات شدند و رفتند پی کارشان.
*
دختر 21 ماهه شد. درست از فردای همان روز، از هر بار که از در خانه خارج شدیم، دست یکی از عروسکهایش را گرفته است و با خودش آورده است ددر! روز اول تمام وقتمان را دنبال پیشی بادکنکی خانم دویدیم. یک عدد هلو کیتی که هم قد خودشان تشریف دارند. امروز هم یک بره سفید و سیاه پلاستیکی تولید چین، با پاهای گرد، هی وسط شاپینگ سنترمان که مثل حیاط است، یک آهنگ مسخره پخش کرده و دور خودش چرخ زده است و ما هم به دنبالش دویده ایم! مردم هم لبخندهای ژکوندی تحویلمان داده اند.
*
یکی دیگر از تغییرات چشمگیرش هم این بوده است که خیلی جدی می رود داخل اتاق خودش و با اسباب بازی هایش بازی می کند. یعنی تا قبل از روز 28 سپتامبر، هر چند دقیقه یکبار می گفت "مامـــــــــــــــان!" و من باید فورا می رفتم ببینم "چه خبر؟ "، ولی از فردای آن روز، فواصل بین "مامـــــــــــــان"هایش بیشتر شده است و من هم کمی نفس می کشم.
*
چند روزی است یک جبهه هوای گرم راهش را گم کرده است و ما هم قاپیده ایمش! جایتان خالی. برگهای رنگ و وارنگ روی زمین فراوان و آفتاب درخشان و هوا گرم و من ودختر هم یا در خانه خوشحال وخندانیم یا رفته ایم ددر و خوشحال و خندانیم!! به هر حال که جایتان خالی.
یکی از بازی های این روزهایش این است که روی برگها راه برود و با پاهایش همه را پخش و پلا کند و من ازش بپرسم :"برگها چه صدایی می دن؟" و بشنوم:"خش خش!"
یکی یگر هم این است که کالسکه نی نی را برداریم و برویم دور خانه پیاده روی. این باعث می شود که خیلی سریعتر از معمول راه برود و واقعا خسته می شود وقتی می رسیم خانه. امروز از روی سراشیبی جلوی خانه، کالسکه حاوی نی نی را ول می کرد که خودش برود پایین. بعد با یک نگاه مضطرب همراه با شیطنت آن را دنبال می کرد. خودش هم جرات نمی کرد بدون این که دست من را بگیرد از آن شیب برود پایین!
*
این از روزهای من و دخترک در یک پاییز استثنایی. بروم بخوابم. خدا فردا صبح را به خیر بگذرونه...